‏نمایش پست‌ها با برچسب یادداشت های پراکنده. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب یادداشت های پراکنده. نمایش همه پست‌ها

۱۴۰۳ شهریور ۱۸, یکشنبه

تنهاییِ دم زندگی


 پدر بزرگم در کمتر از یک روز بیمار شد، بستری شد و فوت کرد. او برایم مصداق بارز «تنهایی دم مرگ» «نوربرت الیاس*» بود. او، تنها، در میان کاشی های سفید و سرد بیمارستانی که پرده هایش سبز یا احتمالا آبی بودند و پرستارانی که آنها را هیچ نمی شناخت فوت کرد. پرستارانی که در میان ناله های او شاید با هم حرف میزدند و خاطره ای تعریف می کردند، شاید حتی می خندیدند.

بیست سال قبل از این واقعه، در صبح آذر ماهی و بارانی، پدر بزرگ دیگرم بعد از چند ماه مبارزه با سرطان خون در بستر بیماری در خانه اش مرد. من کنار بسترش تمرین دیکته میکردم که دیدم قفسه سینه اش بالا و پایین نمی شود. شاید آخرین کلماتی که شنیده بود صدای دخترش و مادرم بود که از فداکاری پسری به نام پتروس در هلند که انگشتش را در سوراخ سد فرو کرده بود برایم دیکته می گفت.

زنده باشد مادر بزرگم. او این روزها مریض احوال است. تمام اهل خانه و خانواده گرد هم آمده اند تا در بر دوش کشیدن این بحران خانوادگی سهمی داشته باشند. این روزها پدر و مادرم مضطرب و خسته با آورای از بیماری های رنگارنگ همراه با برادرها و خواهرهاشان، پرستاری مادرشان را می کنند. نگاهشان که می کنم رنجم می گیرد. زندگیی که وقف ما و خانواده اشان کردند. آنها هیچ دوستی ندارند، به هیچ گروهی تعلق خاطر ندارند و در هیچ نهاد مدنی عضو نیستند. دو سال پیش که من به عنوان آخرین عضو خانواده از آنها جدا شدم، آنها تنها شدند. با هم پیاده روی می روند با هم صبحانه می خورند برای هم خانه را تمیز می کنند و غذا می پزند، مرهم دردهای همدیگر می شوند و تنهایند با سکوت ممتد خانه مان.

پدرم نزدیک به چهل سال کارمندی کرد. مادرم هم بیش از سی سال معلم بود و در تمام این سالها تنها دوستانشان همکارانشان بودند. تنها نهادی که به آن تعلق داشتند محل کارشان بود. در فقدان نظام آموزشی و پرورشی سازمان یافته و با سیستم بهداشت و درمان بیمار و لنگیدن وضعیت امنیت اجتماعی مملکت آنها بار مسئولیت تمام نهادها و سازمان هایی که قرار بود به نحوی حامی نظام خانواده باشند را به دوش خود کشیدند.

وقتی لشکر مدارس نمونه و غیر انتفاعی شهر با آن همه هزینه نیز در برابر کنکور یارای مقابله نداشتند این پدر بود که ما را با پیکانش بین کلاس های فوق العاده جابه جا میکرد. کودک بیمارش را بیمارستان به بیمارستان می چرخاند تا دکتر ها نا امید ترش کنند و هر لحظه زندگی اش را در اضطراب آسیبی بود که امنیت خانواده را از بین می بُرد. آنها نمی توانستند عضو هیچ گروهی باشند، نمی توانستند دوستی داشته باشند و راه دیگری غیر از این را حتی متصور شوند. راه دیگری اصولا وجود نداشت.

امروز من از پدر و مادرم صد ها کیلومتر دورم. من به پایتخت مهاجرت کردم و آینده آنها رنجم می دهد. حالشان رنجورم می کند. مادر علی حاتمی را که نگاه میکنم با خودم میگویم که در بیست سی سال پیشِ پایتخت، حتی مرگ مادر هم فانتزی تر بوده.

اخبار را که کنار هم می چینم و پدر مادرم را که نگاه می کنم، خودم را در چهل پنجاه سال دیگر می بینم, چرا باید خیال کنم وضع آینده من بهتر از این است. وضع آشفته امروز نهادها و سیستم ها که به نابودی نظام اجتماع و اقتصاد و سیاست دارد ختم می شود چیزی جز مهاجرت و میانسالی سرگردان و سالمندی دردناک را در برابرت قرار نمی دهد.

ما می مانیم و تنهایی دم مرگمان با سیستمی به غایت نا کارآمد تر از امروز.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت: این متن را سه سال پیش نوشتم.

پی پی نوشت: تنهایی دم مرگ نام کتابی از جامعه شناس آلمانی نوربرت الیاس است که در آن با قیاس مردن در عصر جدید با مردن در عصر قدیم، به بررسی فرآیند متمدن شدن می پردازد.

مهاجران سرگردان برج

 


در سفر پیدایش آمده است که در ابتدا همه مردم به یک زبان سخن می گفتند. در بابل مردمی جاه طلب زندگی می کردند که تصمیم به ساخت برجی بلند گرفتند تا به بهشت برسند، تا نامشان در تاریخ بماند تا برخلاف دستور خدایشان در زمین پراکنده نشوند و در یک جا مجتمع شوند. حکم خدا بر آن شد که در زمین پراکنده گردند و هر کدام به زبانی سخن بگویند و هیچ یک زبان دیگری را نفهمد. حکم الهی بر آنان جاری شد، زبان های مختلف جهان به وجود آمدند و مردم در سراسر زمین پراکنده شدند.

مادر بزرگم بعد از یک ماه درگیری با بیماری در گذشت. زنی سرشار از ذکاوت که تا آخرین لحظات، می توانستی هوشش را محک بزنی. چهارشنبه صبح خبر بهبود حالش را که شنیدم، به همسرم گفتم بار سفر جمع کن که مادر را تا شب نداریم. به تجربه فهمیده ام بهبود ناگهانی احوال، یعنی به روز نرسیده باید محیای پایان یک زندگی باشی.

برای ما که از شهر خود مهاجرت کرده ایم، مرگ عزیزان، تنها حکایت یک ختم نیست. ما، مهاجران، پدران خود را در سرزمین کهنه به خاک می سپاریم و فرزندان خود را در سرزمین نو به دنیا می آوریم. برای مرگ و میر به سرزمین کهنه می رویم و برای زاد و ولد به سرزمین نو. نسل مهاجران، مسافرانی هستند که سفیر و سرگردان در جاده ای که یک سرش هویت مه گرفته ایست و سر دیگرش آینده ای مخدوش، در رفت و آمدند.

تولد، بازی، خانواده، کار، عشق، قانون، جنگ، خانه، شهر، دوست، سفر، وطن و مرگ برای ما مفاهیمی پیچیده هستند که از یک سو با هویت عجین شده اند و از سوی دیگر بار آینده را بر دوش می کشند.

مهاجر کسی است که ماه ها و سال ها طول می کشد که دیگر عادت کند عدس و لپه و گوشت و خوار و بار و آرایشگاهش را به شهر محل هجرتش منتقل کند. در سرزمین کهنه جز والدینت و شاید چند دوست چیزی تو را دیگر به وجد نمی آورد که اگر چیزی بود تو ترکش نمی کردی و آن سرزمین دیگر کهنه نبود. سرزمین نو هم آنچنان خود را غریب می نماید که برای آغوش باز روزها و شبهای شهوت انگیز شلوغ و پر نورش حتی شادمان نمیشوی.

در جاده نور چراغ ها را در شب نگاه می کنی و خاطرات هوش پیرزنی را به یاد می آوری که سرشار از داستان های کهن از سرزمینت بود.

برتولت برشت ادیب آلمانی شعری دارد که شاید برای مهاجری سروده باشد؛

کنار جاده نشسته ام

راننده چرخی را عوض می کند

از آنجا که آمده ام دل بسته اش نیستم

به آنجا که میروم نیز دل نبسته ام

پس چرا بی صبرانه به تعویض چرخ می نگرم.


۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

بیمارستان طوبی

کم کم گلها دارند از ما می ترسند.
اول شمعدانی های تابستانی، بعد فتونیا و شفلرا و حالا شمعدانی امسال که خانه اش گلدان فتونیای مرحوم است. 
وارد گل فروشی"زعیم" که می شویم گل ها خودشان را گم و گور می کنند از دستمان. ما واقعا هیچ تلاشی جهت مرگشان نمی کنیم و واقعا قاتل نیستیم، باور کنید خود مرگی می گیرند اینها. 
حالا اینجا در خانه ی طوبی یک بیمارستان گلها راه انداختیم. اینجا بخش نور دهی است. آنطرف بخار دهی، بخش های قارچ کشی، شیر شویی، افشانه آب و موسیقی و ریلکسیشن و غیره و ذلک هم راه انداختیم. در این سی و سه سال اگر همین قدر به خودم رسیده بودم الان یک گندی شده بودم برای خودم.

۱۳۹۵ شهریور ۳۱, چهارشنبه

گوشت را به زمین بچسبان





















از آنها که گوشَت را بچسبان روی آسفالت و صدای مجرای زندگی را آن زیر بشنو، بعد آن زیر جماعت داغان از تمام کشور توی ایستگاه مترو جمع شده اند و مجرای زندگیشان به باریکی نخ دندان است. مثل ایستگاه آزادی؛ یک مشت آدم نابود توش جمع می شویم؛ مسافرهای ترمینال غرب، کارگرها و سربازهای از مرخصی برگشته که از نام در خور توجه "شادمان"  به سمت امام علی تغییر خط می دهند . در هیچ کدامشان سحر خیز باش را نمی بینی، آدم های کامروا نشده در مجرای زندگی قالیبافی.
یک سری ها هم هستند مثلا از شرقِ کارمند نشین می آیند مرکز، صبحشان را با موسیقی کارمندی شروع کرده اند؛ صبحگاهی علیزاده و دختر ژولیده علی نقی وزیری با تنظیم مشکاتیان. شعار این است، حس مصمم زندگیت را بسوزان در مرکز تهران و عصر آش و لاش برگرد خانه.
یک چیز را نباید هیچ وقت فراموش کرد که آدمِ مترو، آدم مصمم نیست؛ آدم مصمم ها پول دارند، کار دارند یا قرار است به پول برسند.
نگاه چهره ها که می کنی می فهمی اطمینان در هیچ کجای مجرای زندگی این شهر وجود ندارد.

۱۳۹۴ خرداد ۱۸, دوشنبه

نمی خوابی

نمی خوابی
خیلی وقت است که چشمانت خیلی دیر بسته می شوند و خیلی زود ملافه های سفید جلوی چشمانت می ایستند
خواب خواب که به چشمانت نمی آید
اضطرابی که جا خوش کرده روی زندگی
از بلندی می افتد روی خوابت
می پری
از این لحظه است که بی خوابی شروع میکند و توی تنت ریشه می دواند. بند بند بدنت را میگیرد. ریشه ها میدود زیر چشمت و پف میکند. پاهایت سست میشوند. شانه هایت می افتد. جاذبه زمین مقتدر محض میشود در برابر بدنت. تو لشت را میکشی روی زمین. یک هفته دو هفته، یک ماه و دوماه... بی خوابی کوتاه نمی آید و ماه ها با حضورش رختخوابت را پر از کپک هایش میکند.
بی خوابی بود دارد
بویش با عرق بدنت یکی می شود. کل شب با اوهام و بوی عرق می پیچد در اتاق. تا صبح که خنکایش را هول میدهد.
دوست دارم دم صبح چشمانم را ببندم
خودم را ول بدهم روی سردی تشک و بالشم و دستهام را زیر بالش ببرم
چشم ها را ببندم و خودم را بسپارم به زمان ، به سالها قبل. به آن روزهایی که خوابم میبرد.

۱۳۹۴ فروردین ۱۲, چهارشنبه

بی عکس

می ترسم
تازگی ها خیلی میترسم
از تصمیماتم
از تردیدهایم
از آینده
از گذشته
از حالی که در آن زندگی میکنم
ساعت ها چقدر تند می گذرند و چقدر یواش حرکت میکنند.
اسفند که تهران بودم و میخواستم به کرمانشاه بیایم گزینه های زیادی پیش رویم بود هواپیما، اتوبوس، ماشین اقوام و همه در بهترین حالت. همه اقوام مسافر اصرار داشتند که فردا صبحش مرا همسفر خود کنند. از ماندن در تهران استرس داشتم، از آمدن به کرمانشاه هم استرس داشتم. 
آخری بر خلاف همه آنچه خودم و اهل خانه انتظارشان میرفت یکهو زنگ زدم ترمینال و بلیط آخرین اتوبوس را رزرو کردم و ساعت دوازده شب آمدم کرمانشاه.
همه تعجب کردند.
از استرس زیاد بود. میترسیدم از ماندن و ترسم از رفتن انقدر زیاد بود که تقریبا آچمز شده بودم. ساکم را پنج ساعت قبل رفتن گذاشتم دم در و لباس پوشیده دراز کشیدم روی تخت منتظر.
حالا هم میترسم.
نمیدانم از چه اما میترسم. کم کم دارم میروم توی خلا ترس. 
ترسی که خیمه اش را می اندازد روی من و تاریک میشود
انقدر میترسم که نمیتوانم برای این پست عکس بگذارم...

۱۳۹۳ بهمن ۲۲, چهارشنبه

سیب شور



تردید بدترین ترس من بعد از فراموشی محسوب میشه. و امروز این ترس سایه ی خودشو انداخته روی زندگیم. تردیدها هیچ وقت دست از سر من بر نمیدارند. تردید ماندن و رفتن، تردید ادامه و سکون، تردید گفتن و نگفتن، تردید تردید تردید...
تصمیمات در نهایت آن چیزی نیستند که بد باشند و معمولا من از پس خودم بر میام، اما در این بین تردید ها رنج آورند. فرسایش حاصل از تردید پنجه می کشد بر روی حتی خواب هایت.
خواب های آشفته با شخصیت هایی که دوستشان نداری و آنها که دوستشان داری دورند و دور می شوند. و تو تردید داری در صدا زدن. 
خواب ها...
پایانی ندارند.
نمیتوانی انتهای هر خواب را روشن کنی. معلقی در خواب هایی که چهره ها را همچون خدایان باستان در برابرت صف میکند.
حرف های تکراری خوابها...
خواب شیرین ترین لذت زندگی من نیز مقاومت میکند در برابر خواب بودنش. 
پلکت میسوزد. ترس از بر هم گذاشتن پلک ها و فرار واقعیت از دست وهمِ خواب، مقاومت در برابر خواب بالا میبرد. در برابر خواب اما چاره ای نیست جز ارضاع شدن از این لذت خیالی.
چشم میبندم و خود را می سپارم به آغوش اوهامی که دوستشان ندارم. تردید ها می آیند. مثل گرد می پاشند توی صورتم. صداهای آدم هایی که را مرددم میکنند با صدای گنجشک های درخت رو به روی پنجره اتاق یکی می شوند. صدای همه همه پرنده ها عصبییم میکند. از بین نرده ها رد میشوم و میروم بالای درخت تا سر گنجشک ها را با دست بکنم. گنجشک ها که میدانند چکار میخواهم بکنم همه با هم پرواز میکنند و روی سقف آپارتمان رویه رو می نشینند و با هم میرقصند. من هم شروع میکنم. می رقصی توی تاریکی میرقصم توی تاریکی با صدای آهنگ گوشی موبایلی . برق رفته . پرنده ها از خشم سیاه می شوند و بزرگ. می آیند روی سرم و دسته جمعی می چرخند. از درخت سر می خورم پایین و توی کوچه سوار بر فیل بزرگی که دارم فرار میکنم. ابابیل ها سنگ ها را رها میکنند روی سرم. پناه می برم به مکعبی که توی پرسپکتیو افتاده . سنگ ابابیل ها میخورد به مکعب و سوراخش میکند. نگاه می کنم از توی سوراخ میبینم ایستاده کنار رود و دارد لباس هاش را تند می پوشد. مرا که میبیند خجالت می کشد. سرخ شده. تمام بدنش خیس است. میلرزد. می لرزد و سیب گونه هایش می افتد توی آب. آب بالا می آید. میترسم. میدوم روی کوه. آب بالا می آید، خیلی. گریه میکنی و آب شور میشود. سیب شور می شود. گشت ارشاد می آید گیر میدهد به بدن خیست. 
گشت توی گریه ات غرق می شود. از آن بالا، روی کوه میبینم که آب دارد غرقت میکند. کش می آیی بزگ می شوی. آنقدر که آب تا پهلوهایت بیشتر نمی رسد. از پشت کوه آواز کردی میخوانند. تو میخواهی کردی برقصی، نمیدانی چطور و بور میشوی. 
ابابیل ها پیدایم میکنند، قسمشان میدهم به سیب شور. همه میروند روی درخت می نشینند. برق می آید و تو انکار میکنی که داشتی میرقصیدی. مهتابی های توی راهرو تک تک روشن می شوند. چشمک می زنن. من که میبینم ابابیل ها حرف نمیزنند فرار میکنم توی راهرو. مهربانی از روی پله ها هولم میدهد. از آخرین پله که از قطر نویفرت هم بیشتر است پرت می شوم پایین. چراغها چشمک میزنند. ته راه رو پرت می شوم توی نور. ابابیل ها نشسته اند روی شانه هایت و ساکتی. 
تردید میکنم که بگویم یا نه...
تردید مثل گردی سیاه می پاشد توی صورتم. نفسم تنگ میشود. سرفه میزنم. طعم شیرینی سیب را توی گلوم حس میکنم. نفسم میرود. از توی رخت خواب بلند میشوم. سرفه میزنم تا نفسم که گیر کرده را باز کنم. نمیتوانم نفس بکشم. بالا میارم روی فرش. کبود شدم. پنجره را باز میکنم. نرده ها را فشار میدم. فکر میکنم نرده ها هستند که اجازه نمیدن نفسم برگرده. دوباره بالا میارم. نفسم باز میشه. کنار دیوار میشینم. و سرفه میزنم. خیسم عرقم. هوای سرد میخزد توی اتاق. از کنار گردنم میگذرد و خنکم میکند. بوی ادکلن مکسی از هوا میاد. سرد ولی قدیمی...

۱۳۹۳ بهمن ۱۵, چهارشنبه

کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند

























آدمیست دیگر، گاهی وقتها هم کم میآورد. خالی میکند.
هیچ چیز برای من قدر آگاهی داشتن از وضعی که در آن هستم مهم نبوده. اینکه مقیاس خودم و مختصاتی که در آن حاضرم را شناسایی کنم.
این به این معنی نیست که در زندگیم هیچ وقت گند نزدم اما به این معنیه که دقیقا  نسبت به تضاد هایی که زمان های خراب کاری گرفتارشانم کاملا آگاهم. این وضعیت برای من چند ویژگی دارد اول اینکه در اکثر اوقات واقفم که چه فضاهایی در گیر تضاد هستند. دوم اینکه متوجه تضاد ها ، ناسازگاری ها و اشکالات منطقی در افکار و اعمال و گفتار خودم و دیگران هستم. میدانم گاف های هر سیستمی دقیقا در کجاهاست.
وضعیت منفی در چند جا شکل میگیرد. من به واسطه این شکل از رفتار به صورت کاملا پیچیده ای به جدال با مسائل مشغول میشوم. بررسی اجزا و تحلیل تک تک فرایندها کلی زمان بر میشود. به مواجهه و جدال و بازی دائم با محیط و یک جنگ فرسایشی حتی با احساسات آدم های اطرافم وارد میشوم. در کارهایم حتی به احساسات و تعلقات آدمها کاملا واقفم و نمیتوانم آنها را نادیده بگیرم. تقریبا حتی اگر نتوان وضع را توضیح دهم اما میدانم هر تضادی و هر معذوریت فردی دقیقا از کجای گذشته یک فرد ممکن است پیدایش شده باشد و برای همین احساسات آدم ها برای من به شدت مهم است. فرسایش دائم در روش من کاملا خودش را نشان میدهد. انرژی اولیه ارائه طرح ها و برنامه ها در نهایت به سرخوردگی منجر میشود اما کاملا میدانم که تنها مسیر عبور از راه درست همان برنامه ها هستند.
مچ کردن تمام این وضعیت ها تقریبا امر محال است و در صورت وارد شدن به واقعیت بخشیدن به این امر محال صرف هزینه و وقت فراوانی را میطلبد. به اینجا که میرسی که میدانی چه کاری اشتباه است و درست انجام دادنش از چه راهی میگذرد و نمیتوانی و در اکثر اوقات محیط توانایی همراهیت در انجام کار درست را ندارد ، خالی میکنی، تمام می شوی...
در دو ماه گذشته من دائم در این فضای گیر کردن و تمام شدن دائم حضور داشتم، تحمیل های محیطی و مقاومتش در برابر تمام بازی هایی که برای اصلاحش برنامه ریزی میکنی.  این حجم از مقاومت غیر قابل تصور است. امشب دوستی ضربه نهایی را زد و من ماندم. حس کردم این همه صرف هزینه عمومی کردن در نهایت چکار میکند با من...
این شعر شهریار به هوشنگ ابتهاج خاطرم آمد که:
سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه
خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز
دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه
آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه
دور سر هلهله و هاله شاهین اجل
ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه
کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه
بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه
ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه
گر رهایی است برای همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه
ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه
مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چه
شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه

۱۳۹۳ بهمن ۱۱, شنبه

درخت بودن



همواره نظاره گر بودن در من شعف خاصی رو ایجاد میکنه. اینکه در کناری ساکن و ثابت بایستی و در گذر زمان نگاه کنی. به آدم ها، خانه ها و حوادث نگاه کنی و با لبخندی راهیشان کنی تا از کنارت بگذرند.
برای همینم از درخت بودن لذت میبرم. اینکه ایستاده باشی و سایه ای بگسترانی و بیایند در زیر سایه ات لحظه ای را با تو شاد باشند و بروند و تو باز بایستی برای شادی دیگری. کنارت روی سنگی که دوست توست احتمالا، بنشینند و شروع کنند با تو که درختی حرف بزنند و فکر کنند که تو نمی شنوی ولی تو لبخند بر لب داری و آرامشان می کنی. با صدای شاخه هایت، با نور بازی های برگ هایت، بفهمانی که چه شادی لذت بخش تر از خنکای این سایه که زیرش نشسته ای. و سنگ کم حرف تر از تو و پیر تر از تو نگاهت می کند که رفیق این هم می رود...
خانه ها هم دوست دارم. کهنه هایش را بیشتر دوست دارم. آنها که مانده اند و روایت گر به نظاره نشستن آدم ها هستند. آنها که تعریف میکنند از آدم ها.
میایند کمی در کنار آجرت می مانند و میروند. گه گاهی دستی بر تنت می کشند و رد می شوند و تو می شنویشان.
می آیند کمی در کنارت، زیر سایه ات می مانند و تو شادی از اینکه راهشان را پیدا می کنند و شاید شاد می روند.
و تو میمانی...

۱۳۹۳ بهمن ۶, دوشنبه

مثه یه مایع لزج و تاریک...


داره سخت می گذره. واقعا سخت می گذره. نمیدانم چرا...
حس آدم گم شده را دارم. 
خاله تعریف میکرد که یه بچه رو دیده که وسط پاساژ ستاره تو قشم از چپ میرفته راست و می دویده و گریه میکرده و داد میزده که من گم شدم.
گم شدم...
گم شدم...
گم شدم...
وقتی اینو تعریف کرد افتادم یاد گم شدن خودم توی بچگی. گوشه ای ایستاده بودم و خیابان رو نگاه میکردم و گریه میکردم. یک دفعه همه چیز غریبه شد. همون موقعی که فهمیدم تنهام همه چیز غریبه شد. تنهایی وحشتناکی بود.
شما تجربه نکردید اما من تجربه گم شدن را دارم. بچه که بودم یک بار توی بازار گم شدم. هیچ وقت تا این حد ترس در وجودم رخنه نکرده بود. ترس در لا به لای تک تک سلولهای بدنم جاری شده بود. مثه یه مایع لزج و سیاه که آرام آرام پیش میرفت دور تا دور هر سلول را میگرفت. هر چقدر این پیشروی بیشتر میشد، ذهن من هم نسبت به آینده بدون پدر مادرم تاریک تر میشد. بعد فشار روحی بالا رفت و زدم زیر گریه. 
مایع لزج تاریکی که تمام زندگیت رو میگیره. مثله یه بخار تاریک میشینه رو مغزت. کم کم از کار میافتی. تبدیل میشی به یک ماشین که صبح ها با چشم های پف کرده بلند میشه، چیز زیادی از محیط نمیفهمی. مثه یه اسیری از اطرافت دل میکنی.
گم میشیم و این مایع لزج سیاه آرام آرام فضاهای خالی بین زندگیت رو پر میکنه. کرخت میشی. لزج میشی. ساعتها به یک نقطه توی تاریکی اون دور دورها میخ میشه نگاهت.
گم شدم...
مثه یه مایع لزج و تاریک...
عکس: از 1x.com

۱۳۹۳ دی ۲۲, دوشنبه

در جستجوی زمان دست رفته












هر چیزی زمانی داره که اگه بگذره، گذشته و راه برگشتی نیست.
باید سر وقتش بچه بازی رو بزاری کنار و مستقیم دست به عمل بزنی و تعارف نکنی. باید بگی اون چیزی رو که باید بگی.
اولین شرطش تکلیف روشن بودنه. آدم باید با خودش تکلیف روشن باشه. باید بدانه از زندگی چی میخواد. باید بدانه که میخواد با باقی مانده زندگیش چیکار کنه. یه وقت نشه که سر صبحی از خواب بیدار شه و با این سوال مواجه بشه که: «خب که چی؟» بعد ساعتها و روزها و ماه ها و سالها به سقف خیره بمانه و براش جوابی پیدا نکنه. اگه اینطوری شد وضع خرابه.
اصلا اولین ارتباطی رو که باید منکرش بشی ارتباط با سقف اتاقته. سقف اتاقت که بالای تخت خوابته یا سقف اتاقت که بالای میز کارت موجوده. اینها فاحشه هستند نباید باهاشون وارد رابطه بشی. زندگی خورن. همه «که چی» های عالم از همین سقف ها شروع میشه. باور کن. همین هیتلر هم از همین جا شروع کرد که یه صبح از خواب بلند شد و بعد از رابطه با سقف اتاقش پرسید «که چی؟»
وقتی سقف اتاقت وارد زندگیت شد دیگه هیچ وقت معلوم نمیشه قراره با باقی مانده زندگیت چکار کنی و هر روز صبح یک روز از باقی زندگیت رو از دست میدی. خب از اون طرف ماجرا هم زیاد مهم نیست باقیش کجا میره و بابت رفتنش هیچ وقت حسرت های آنچنان نمیخوری. مثلا فکر میکنی به اینکه اگر اون چیزها را بدست می آوردی، چه چیزی آنچنان فرق میکرد که الان نکرده. مثلا چه فرقی بود بین دانشگاه صنعتی شریف و کاردانی انتخاب هفت تکمیل ظرفیت دانشگاه آزاد اسلامی واحد سنندج انتقال به دانشگاه آزاد اسلامی واحد کرمانشاه؟
اون موقع که هنوز «که چی» ت رو نپرسیدی، سر در دانشگاه تهران از این ور دلت میره تو از اونورش میاد بیرون و له له میزنی برای حضور توی اون پنجاه تومنی واقعی، ولی وقتی پرسیدی که چی...
آره ...
راستی گفتم بهت که از سن چهل سالگی به بعد روزانه چند میلی گرم از ماهیچه ها تحلیل میرن؟ نگفتم؟
خب حالا که نگفتم پس بیخیال چون هنوز ده سال دیگه باید بری. ولی خب به فکر اینم که گفتی.
همین که گفتی از دستش دادی.
می دونی چیه تو همیشه خودتو توی دو راهی قرار میدی. یه ور این دو راهی اخلاقیهفقط مشکلش اینه که اونورشم اخلاقیه. همیشه میمانی و آخرش ترجیحت این میشه که از خودت بگذری.
تصمیمت این میشه که بگذری. میری تو فضا... می ری تو خلا... معلق...
میگذری و منتظر زمان میمانی. زمانی که تند میره اما تمام نمیشه. و تو که هیچ وقت نمی خوای زبانتو توی دهانت بچرخانی و بگی او چیزی رو که باید بگی. انقدر حرفت رو نمی زنی که علاقه ت تبدیل به روزمرگی می شه و از یادش میبری. نه از یادش نمی بری، بیخیالش میشی. فکر میکنی که علاقه ها وضع خوشایند زندگی کنونیت را معمولا به فاجعه می کشانند. مثلا خریدن یه ماشین گه میکنه توی وضع کنونی روند و تو در برابر این مواجهه جدید سخت احساس ضعف میکنی ولی به روی خودت نمیاری.
منطقی ترین رفتار کسی که «که چه» ی زندگیش رو مثه قلاده انداخته دور گردنش اینه که وقتی که اینطوری شد بیخیال مواجهه و علاقه میشی.
بر میگردم همون  اول. هر چیزی زمانی داره که اگه بگذره، گذشته و راه برگشتی نیست. جبران علاقه ای که تبدیل به مواجهه دهشتناک با روند عادی زندگی میشه، سخته. مثلا ماشین مال 20 سالگیه اگه نداشتی از علاقه تبدیل میشه به فاجعه. بعد گواهی نامه ش و خودشو و مدلهای مختلفش، میشه ابزاری برای پنجه کشیدن روی روح و روانت  توی سی سالگی چون هیچ وقت توی 20 سالگی نگفتی که بابا یه بار بده ماشینو تا خانه بیارم...

اولین شرط همه چیز تکلیف روشن بودنه. یا باید مثه گاو از این ور دنیا بیای تو و مثه خر از اونورش بری بیرون و این وسط فقط فرایند گاو به خر تبدیل شدن رو طی کنی، یا همون اول بهش فکر کنی و تکلیف روشن بشی و نزاری «خب که چه؟» دنبال زندگیت راه بیافته...
عکس: 1x.com

۱۳۹۳ دی ۱۱, پنجشنبه

می خواست که بماند


























موز توی پنجره آشپز خانه بود. هوس کردم که یکی بردارم. دستم را بردم طرفش. موزی را گرفتم که از دسته جدا کنم. فشار که دادم نرمی موز را احساس کردم. حس کردم میخواهد هنوز بماند. بی خیالش شدم. باید می ماند. توی آشپزخانه دوری زدم.
در یخچال را باز کردم و سیبی که شسته شده را برداشتم. سفت بود. مثل دوران کودکی. هنوز تغییر نکرده بود. افتادم یاد قاچ های سیب گلاب شناور توی لیوان بزرگ شربت بهار نارنج. ریحان ها. بعد سرمای سرامیک های کف آشپزخانه، تابستان  را از خاطرم برد.
زمستان هایی که مادر سیب های سرخ را پوست می گرفت یادم آمد. کنار رادیاتور می نشستم کنارش و نگاه دستش میکردم. انقدر با حوصله این کار را میکرد و پوست ها را باریک و نازک می چید تا به اصرار من با پوست سیب طرح گل رز درست کند.
سیب سفت بود.

۱۳۹۳ دی ۲, سه‌شنبه

امروز





















چند روزیست اهل بیت ما رفته اند مسافرت و چند روزی دیگر نمی آیند. این جناب کمترین با خودم تنها هستم. 
موقعیت های تنهایی برای من معمولا موقعیت های دلچسبی هستند. راستش من حتی با خودم هم حرف نمیزنم در این وضعیت ها. حتی آواز هم نمیخوانم. آن کارگردانهایی که فیلم میسازند که طرف با خودش تنهاست و دارد آواز میخواند، اصلا تا بحال تنها نبودند با خودشان. آدم وقتی تنهاست حتی روزه سکوت میگیرد. بعد آدم فکر میکند. به همه چیز. به روند زندگیش. به سالهایی که گذشتند. امروز سر میز برای نهار نشسته بودم. و کم کم غذا می خوردم و حیاط را نگاه می کردم. حیاط ما حتی در زمستان هم گل رز و نسترنش به راه است. یکی دو سه تایی گل همیشه هست که آدم نگاهشان کند و نگاهت کنند. پرده ها را کنار زده بودم تا نور از بین آپارتمانها جا خالی بدهد و بخزد توی خانه. به نور معتادم. نباشد از بین میرم. صدایی نمیامد. لذت بخش بود. نه منتظر سوالی بودم نه دلهره این را داشتم که با حرف زدن، فضای خالی بین خودم و دیگری را پر کنم و سکوت را بشکنم. 
جعبه جادو هم چند روزی رفته مرخصی. به گمانم کلی خوشحاله از هم خانه بودن با من.
عصر فکر کردم انگلیسیم ضعیفه، رفتم و کتابی خریدم. کم کم نشستم به خواندنش. از این استیج ها. خوشم آمد. به فکر شدم که ادامه بدم. تصمیم گرفتم که نوشته هام را هم سامان بدهم. گشتی زدم و فکر کنم به نتیجه وان نوت رسیدن نتیجه خوبی بود. در حین لباس انداختن توی لباس شویی داشتم به پوشه هایی که برای وان نوت نیاز دارم فکر می کردم و به اینکه وبلاگم را چطور به آدرس جدیدی انتقال بدم. 
حس کردم به چند تایی از دوستام زنگ بزنم ولی گذاشتم که اهل خانه برگردن بعد . الان فقط سکوت.
هر بار که تنها می شوم می فهمم که دجستیو یکی از احمقانه ترین بسته بندی های دنیا رو داره و شیر کاکائوی دامداران احتمالا با دوده درست میشه چون بوی سوخته میده.
با سکوت که هستی رو راست می شوی. قمپز در نمیکنی. رو به روی خودت وامیستی به موقعیت هایی که از دست دادنش برایت گران تمام شده اعتراف میکنی . اما خب. نمیشود به جهان اجبار کرد برای موقعیت های کذایی. سا هم نمی اندازد و کهنه نمی شود زخم هایت. مثل این خانه میشوی. ته یک راه. با خودت خوبی، از این ته یک مسیر بودن از این سکوتت لذت میبری. امروز هم میگذرد. در این بین سکوت نقش پاپ را بازی میکند. دو بار دعای پدر مقدس، سه بار سوت، یک بار بیرون رفتن... آمین...

گاهی از آسمان میمون می‌بارد

یک هفته و سه روزه که داریم تعمیرات می‌کنیم. تقریبا همه جام خراب شده. خانه‌مان، ماشینمان، خانواده‌ام، کارم، جسمم، روحم، روانم.......