نمی خوابی
خیلی وقت است که چشمانت خیلی دیر بسته می شوند و خیلی زود ملافه های سفید جلوی چشمانت می ایستند
خواب خواب که به چشمانت نمی آید
اضطرابی که جا خوش کرده روی زندگی
از بلندی می افتد روی خوابت
می پری
از این لحظه است که بی خوابی شروع میکند و توی تنت ریشه می دواند. بند بند بدنت را میگیرد. ریشه ها میدود زیر چشمت و پف میکند. پاهایت سست میشوند. شانه هایت می افتد. جاذبه زمین مقتدر محض میشود در برابر بدنت. تو لشت را میکشی روی زمین. یک هفته دو هفته، یک ماه و دوماه... بی خوابی کوتاه نمی آید و ماه ها با حضورش رختخوابت را پر از کپک هایش میکند.
بی خوابی بود دارد
بویش با عرق بدنت یکی می شود. کل شب با اوهام و بوی عرق می پیچد در اتاق. تا صبح که خنکایش را هول میدهد.
دوست دارم دم صبح چشمانم را ببندم
خودم را ول بدهم روی سردی تشک و بالشم و دستهام را زیر بالش ببرم
چشم ها را ببندم و خودم را بسپارم به زمان ، به سالها قبل. به آن روزهایی که خوابم میبرد.

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر