۱۳۹۴ فروردین ۱۲, چهارشنبه

بی عکس

می ترسم
تازگی ها خیلی میترسم
از تصمیماتم
از تردیدهایم
از آینده
از گذشته
از حالی که در آن زندگی میکنم
ساعت ها چقدر تند می گذرند و چقدر یواش حرکت میکنند.
اسفند که تهران بودم و میخواستم به کرمانشاه بیایم گزینه های زیادی پیش رویم بود هواپیما، اتوبوس، ماشین اقوام و همه در بهترین حالت. همه اقوام مسافر اصرار داشتند که فردا صبحش مرا همسفر خود کنند. از ماندن در تهران استرس داشتم، از آمدن به کرمانشاه هم استرس داشتم. 
آخری بر خلاف همه آنچه خودم و اهل خانه انتظارشان میرفت یکهو زنگ زدم ترمینال و بلیط آخرین اتوبوس را رزرو کردم و ساعت دوازده شب آمدم کرمانشاه.
همه تعجب کردند.
از استرس زیاد بود. میترسیدم از ماندن و ترسم از رفتن انقدر زیاد بود که تقریبا آچمز شده بودم. ساکم را پنج ساعت قبل رفتن گذاشتم دم در و لباس پوشیده دراز کشیدم روی تخت منتظر.
حالا هم میترسم.
نمیدانم از چه اما میترسم. کم کم دارم میروم توی خلا ترس. 
ترسی که خیمه اش را می اندازد روی من و تاریک میشود
انقدر میترسم که نمیتوانم برای این پست عکس بگذارم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

گاهی از آسمان میمون می‌بارد

یک هفته و سه روزه که داریم تعمیرات می‌کنیم. تقریبا همه جام خراب شده. خانه‌مان، ماشینمان، خانواده‌ام، کارم، جسمم، روحم، روانم.......