تردید بدترین ترس من بعد از فراموشی محسوب میشه. و امروز این ترس سایه ی خودشو انداخته روی زندگیم. تردیدها هیچ وقت دست از سر من بر نمیدارند. تردید ماندن و رفتن، تردید ادامه و سکون، تردید گفتن و نگفتن، تردید تردید تردید...
تصمیمات در نهایت آن چیزی نیستند که بد باشند و معمولا من از پس خودم بر میام، اما در این بین تردید ها رنج آورند. فرسایش حاصل از تردید پنجه می کشد بر روی حتی خواب هایت.
خواب های آشفته با شخصیت هایی که دوستشان نداری و آنها که دوستشان داری دورند و دور می شوند. و تو تردید داری در صدا زدن.
خواب ها...
پایانی ندارند.
نمیتوانی انتهای هر خواب را روشن کنی. معلقی در خواب هایی که چهره ها را همچون خدایان باستان در برابرت صف میکند.
حرف های تکراری خوابها...
خواب شیرین ترین لذت زندگی من نیز مقاومت میکند در برابر خواب بودنش.
پلکت میسوزد. ترس از بر هم گذاشتن پلک ها و فرار واقعیت از دست وهمِ خواب، مقاومت در برابر خواب بالا میبرد. در برابر خواب اما چاره ای نیست جز ارضاع شدن از این لذت خیالی.
چشم میبندم و خود را می سپارم به آغوش اوهامی که دوستشان ندارم. تردید ها می آیند. مثل گرد می پاشند توی صورتم. صداهای آدم هایی که را مرددم میکنند با صدای گنجشک های درخت رو به روی پنجره اتاق یکی می شوند. صدای همه همه پرنده ها عصبییم میکند. از بین نرده ها رد میشوم و میروم بالای درخت تا سر گنجشک ها را با دست بکنم. گنجشک ها که میدانند چکار میخواهم بکنم همه با هم پرواز میکنند و روی سقف آپارتمان رویه رو می نشینند و با هم میرقصند. من هم شروع میکنم. می رقصی توی تاریکی میرقصم توی تاریکی با صدای آهنگ گوشی موبایلی . برق رفته . پرنده ها از خشم سیاه می شوند و بزرگ. می آیند روی سرم و دسته جمعی می چرخند. از درخت سر می خورم پایین و توی کوچه سوار بر فیل بزرگی که دارم فرار میکنم. ابابیل ها سنگ ها را رها میکنند روی سرم. پناه می برم به مکعبی که توی پرسپکتیو افتاده . سنگ ابابیل ها میخورد به مکعب و سوراخش میکند. نگاه می کنم از توی سوراخ میبینم ایستاده کنار رود و دارد لباس هاش را تند می پوشد. مرا که میبیند خجالت می کشد. سرخ شده. تمام بدنش خیس است. میلرزد. می لرزد و سیب گونه هایش می افتد توی آب. آب بالا می آید. میترسم. میدوم روی کوه. آب بالا می آید، خیلی. گریه میکنی و آب شور میشود. سیب شور می شود. گشت ارشاد می آید گیر میدهد به بدن خیست.
گشت توی گریه ات غرق می شود. از آن بالا، روی کوه میبینم که آب دارد غرقت میکند. کش می آیی بزگ می شوی. آنقدر که آب تا پهلوهایت بیشتر نمی رسد. از پشت کوه آواز کردی میخوانند. تو میخواهی کردی برقصی، نمیدانی چطور و بور میشوی.
ابابیل ها پیدایم میکنند، قسمشان میدهم به سیب شور. همه میروند روی درخت می نشینند. برق می آید و تو انکار میکنی که داشتی میرقصیدی. مهتابی های توی راهرو تک تک روشن می شوند. چشمک می زنن. من که میبینم ابابیل ها حرف نمیزنند فرار میکنم توی راهرو. مهربانی از روی پله ها هولم میدهد. از آخرین پله که از قطر نویفرت هم بیشتر است پرت می شوم پایین. چراغها چشمک میزنند. ته راه رو پرت می شوم توی نور. ابابیل ها نشسته اند روی شانه هایت و ساکتی.
تردید میکنم که بگویم یا نه...
تردید مثل گردی سیاه می پاشد توی صورتم. نفسم تنگ میشود. سرفه میزنم. طعم شیرینی سیب را توی گلوم حس میکنم. نفسم میرود. از توی رخت خواب بلند میشوم. سرفه میزنم تا نفسم که گیر کرده را باز کنم. نمیتوانم نفس بکشم. بالا میارم روی فرش. کبود شدم. پنجره را باز میکنم. نرده ها را فشار میدم. فکر میکنم نرده ها هستند که اجازه نمیدن نفسم برگرده. دوباره بالا میارم. نفسم باز میشه. کنار دیوار میشینم. و سرفه میزنم. خیسم عرقم. هوای سرد میخزد توی اتاق. از کنار گردنم میگذرد و خنکم میکند. بوی ادکلن مکسی از هوا میاد. سرد ولی قدیمی...

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر