۱۳۹۳ بهمن ۶, دوشنبه

مثه یه مایع لزج و تاریک...


داره سخت می گذره. واقعا سخت می گذره. نمیدانم چرا...
حس آدم گم شده را دارم. 
خاله تعریف میکرد که یه بچه رو دیده که وسط پاساژ ستاره تو قشم از چپ میرفته راست و می دویده و گریه میکرده و داد میزده که من گم شدم.
گم شدم...
گم شدم...
گم شدم...
وقتی اینو تعریف کرد افتادم یاد گم شدن خودم توی بچگی. گوشه ای ایستاده بودم و خیابان رو نگاه میکردم و گریه میکردم. یک دفعه همه چیز غریبه شد. همون موقعی که فهمیدم تنهام همه چیز غریبه شد. تنهایی وحشتناکی بود.
شما تجربه نکردید اما من تجربه گم شدن را دارم. بچه که بودم یک بار توی بازار گم شدم. هیچ وقت تا این حد ترس در وجودم رخنه نکرده بود. ترس در لا به لای تک تک سلولهای بدنم جاری شده بود. مثه یه مایع لزج و سیاه که آرام آرام پیش میرفت دور تا دور هر سلول را میگرفت. هر چقدر این پیشروی بیشتر میشد، ذهن من هم نسبت به آینده بدون پدر مادرم تاریک تر میشد. بعد فشار روحی بالا رفت و زدم زیر گریه. 
مایع لزج تاریکی که تمام زندگیت رو میگیره. مثله یه بخار تاریک میشینه رو مغزت. کم کم از کار میافتی. تبدیل میشی به یک ماشین که صبح ها با چشم های پف کرده بلند میشه، چیز زیادی از محیط نمیفهمی. مثه یه اسیری از اطرافت دل میکنی.
گم میشیم و این مایع لزج سیاه آرام آرام فضاهای خالی بین زندگیت رو پر میکنه. کرخت میشی. لزج میشی. ساعتها به یک نقطه توی تاریکی اون دور دورها میخ میشه نگاهت.
گم شدم...
مثه یه مایع لزج و تاریک...
عکس: از 1x.com

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

گاهی از آسمان میمون می‌بارد

یک هفته و سه روزه که داریم تعمیرات می‌کنیم. تقریبا همه جام خراب شده. خانه‌مان، ماشینمان، خانواده‌ام، کارم، جسمم، روحم، روانم.......