هر چیزی زمانی داره که اگه بگذره، گذشته و راه برگشتی نیست.
باید سر وقتش بچه بازی رو بزاری کنار و مستقیم دست به عمل بزنی و تعارف نکنی. باید بگی اون چیزی رو که باید بگی.
اولین شرطش تکلیف روشن بودنه. آدم باید با خودش تکلیف روشن باشه. باید بدانه از زندگی چی میخواد. باید بدانه که میخواد با باقی مانده زندگیش چیکار کنه. یه وقت نشه که سر صبحی از خواب بیدار شه و با این سوال مواجه بشه که: «خب که چی؟» بعد ساعتها و روزها و ماه ها و سالها به سقف خیره بمانه و براش جوابی پیدا نکنه. اگه اینطوری شد وضع خرابه.
اصلا اولین ارتباطی رو که باید منکرش بشی ارتباط با سقف اتاقته. سقف اتاقت که بالای تخت خوابته یا سقف اتاقت که بالای میز کارت موجوده. اینها فاحشه هستند نباید باهاشون وارد رابطه بشی. زندگی خورن. همه «که چی» های عالم از همین سقف ها شروع میشه. باور کن. همین هیتلر هم از همین جا شروع کرد که یه صبح از خواب بلند شد و بعد از رابطه با سقف اتاقش پرسید «که چی؟»
وقتی سقف اتاقت وارد زندگیت شد دیگه هیچ وقت معلوم نمیشه قراره با باقی مانده زندگیت چکار کنی و هر روز صبح یک روز از باقی زندگیت رو از دست میدی. خب از اون طرف ماجرا هم زیاد مهم نیست باقیش کجا میره و بابت رفتنش هیچ وقت حسرت های آنچنان نمیخوری. مثلا فکر میکنی به اینکه اگر اون چیزها را بدست می آوردی، چه چیزی آنچنان فرق میکرد که الان نکرده. مثلا چه فرقی بود بین دانشگاه صنعتی شریف و کاردانی انتخاب هفت تکمیل ظرفیت دانشگاه آزاد اسلامی واحد سنندج انتقال به دانشگاه آزاد اسلامی واحد کرمانشاه؟
اون موقع که هنوز «که چی» ت رو نپرسیدی، سر در دانشگاه تهران از این ور دلت میره تو از اونورش میاد بیرون و له له میزنی برای حضور توی اون پنجاه تومنی واقعی، ولی وقتی پرسیدی که چی...
آره ...
راستی گفتم بهت که از سن چهل سالگی به بعد روزانه چند میلی گرم از ماهیچه ها تحلیل میرن؟ نگفتم؟
خب حالا که نگفتم پس بیخیال چون هنوز ده سال دیگه باید بری. ولی خب به فکر اینم که گفتی.
همین که گفتی از دستش دادی.
می دونی چیه تو همیشه خودتو توی دو راهی قرار میدی. یه ور این دو راهی اخلاقیهفقط مشکلش اینه که اونورشم اخلاقیه. همیشه میمانی و آخرش ترجیحت این میشه که از خودت بگذری.
تصمیمت این میشه که بگذری. میری تو فضا... می ری تو خلا... معلق...
میگذری و منتظر زمان میمانی. زمانی که تند میره اما تمام نمیشه. و تو که هیچ وقت نمی خوای زبانتو توی دهانت بچرخانی و بگی او چیزی رو که باید بگی. انقدر حرفت رو نمی زنی که علاقه ت تبدیل به روزمرگی می شه و از یادش میبری. نه از یادش نمی بری، بیخیالش میشی. فکر میکنی که علاقه ها وضع خوشایند زندگی کنونیت را معمولا به فاجعه می کشانند. مثلا خریدن یه ماشین گه میکنه توی وضع کنونی روند و تو در برابر این مواجهه جدید سخت احساس ضعف میکنی ولی به روی خودت نمیاری.
منطقی ترین رفتار کسی که «که چه» ی زندگیش رو مثه قلاده انداخته دور گردنش اینه که وقتی که اینطوری شد بیخیال مواجهه و علاقه میشی.
بر میگردم همون اول. هر چیزی زمانی داره که اگه بگذره، گذشته و راه برگشتی نیست. جبران علاقه ای که تبدیل به مواجهه دهشتناک با روند عادی زندگی میشه، سخته. مثلا ماشین مال 20 سالگیه اگه نداشتی از علاقه تبدیل میشه به فاجعه. بعد گواهی نامه ش و خودشو و مدلهای مختلفش، میشه ابزاری برای پنجه کشیدن روی روح و روانت توی سی سالگی چون هیچ وقت توی 20 سالگی نگفتی که بابا یه بار بده ماشینو تا خانه بیارم...
اولین شرط همه چیز تکلیف روشن بودنه. یا باید مثه گاو از این ور دنیا بیای تو و مثه خر از اونورش بری بیرون و این وسط فقط فرایند گاو به خر تبدیل شدن رو طی کنی، یا همون اول بهش فکر کنی و تکلیف روشن بشی و نزاری «خب که چه؟» دنبال زندگیت راه بیافته...
عکس: 1x.com

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر