
نشسته ايم تا مترو از درون آن سياهه ي تاريك بيرون بخزد و ما را ببلعد. ترس ميگيردم. اين جمله را كه هميشه ماهان تكرارش ميكند به خاطرم مي آيد: اگر دیر زمانی در مغاكي چشم بدوزی، مغاك نيز در تو چشم خواهد دوخت!
محو ترس از تاريكي تونل مي شوم، تاريكيی كه مرا فرا مي گيرد.
قدم مي زنيم. روزهاست که قدم میزنیم، تمام آسفالت خيابان ها را زير پاهايمان رو به عقب لوچ مي كنيم.
دو بار شاد و پشيمانمان كرده اند. خانه هايي را كه خواستيم را نتوانستيم بخريم. و الان در اين لحظه كه درون اين تاريك را نگاه مي كنم نا اميدي مرا فرا گرفته. تاريكيی كه ما را در درون خودم فرو مي برد. من و من. من و آينده اي كه انتظارش را نمي كشيدم. من و اين گودالي كه مرا مي كشد به درون خود و من قصد هيچ گونه مقاومتي را ندارم. خود را سپرده ام به او و ميروم به درون جاذبه اش.
پاهايم لش ميشوند روي خياباني كه هيچ وقت انتظار اين حد از واقعيت را از او نداشتم. شانه هايم دائم سنگين مي شوند و فشار مي آورند به پرده ديافراگمم. نفسم ميرود و خميازه ميكشم، حباب هاي اكسيژن، بين سلول هايم ميتركند، ديواره سلول ها مي ريزند و خون فواره ميكند به درونشان. خون ميخزد درون سرم و فكر و اكسيژن و تيترهاي دنياي اقتصاد در لابه لاي لوچ هاي مغزم پمپاژ مي شوند، «پيام وام جديد مسكن به بازار»، «رابطه وام مسكن با قيمت»، «نقشه خريد مسكن با سبد وام»
+ خانه را مي خريم؟
_ بايد باهاش زودتر تماس ميگرفتيم.
+ نمي شه اينطور باشه. بايد فرازمند كمك كنه، ما خانه را مي خوايم نميشه فقط بخاطر پنج تومن نشه
شكمم كش مي آيد به اندازه تمام ساندويچ هايي كه بايد بخوريم، تمام جوجه كباب هاي ارزان وزيري، اشك از توي گلوش بالا مياد و با يه قلپ دلستر پايينش ميده
+ دلستر مني تو...
_ شوخي نكن حوصله ندارم.
هميشه پنج تومن را كم داريم، هميشه...
+ از بنگاه بالن هستيد يا آتيه؟
+ مورد 53 متري طبقه سه پلاك 44 كوچه ثريا رو ديديم. نه خوب نبود. نورش مشكل داشت
همون كه عكس آقاي خانه مثل مرده شورهاي بي روح باغ فردوس در سردر خانه بود را مي گفت . همان كه زَنِ مثل «نانيِ» «قلعه هزار اردك» بود.
+ نه! خرجم داشت، كل خانه بايد رنگ بشه. حالا خودت زحمت بيافت بگرد. ميدونم بنگاه شما با اين پرسنل قوي حتما براي ما پيدا ميكنه
من خيره به دنبال نسيمي ميگردم كه به صورتم بخورد، خنكم كند.
شهر در آن بالا وزن خود را رها كرده روي ما اين زير توي مترو. ما اين زير نشسته ايم و پاهايي را مي بينيم كه روي ما قدم مي گذارند مي روند. كفش ها كفش ها و ردشان بر چشمم.
بايد بنويسم. بايد برگردم به نوشتن
خانه را به ما نفروخت. خانه اي كه دوستش داشتيم. نفروخت و ما دوباره بايد بگرديم.
تلوزيون دارد سرودي حماسي
پخش ميكند. به عربي مي خواند كه مادرم از كودكي مرا براي جنگ آفريد. ترجمه ها را مي خوانم. مشتي شاخ و شانه كشيدن براي همه " من از اول تفنگ به دست فرشته مرگ تو بدنيا آمده ام"
تلفن از رد صلاحيت حرف ميزند. ما از خانه.
اشك مي ريزد. پتو را مي كشد روي صورتش. پتو را كنار مي زنم. اشك ها را پاك مي كنم.
زبر و خشنم. اشك ها زير زبري انگشت هام مي تركند. پخش ميشوند، همه جا را مي گيرند و مرا غرق ميكنند.
دارم نگاهش ميكنم. خوشم آمده. رنگ سفيدش حس خوبي دارد. يك جور سفيدي كه حس ميكني خار دارد. ميليون ها خار ريز. چشمك زن راهنماي جلويش وسط خيابان است و ته ماشين هنوز توي گاراژ .BMW سفيد رنگ بلندي كه اصولا براي اتوبانهاي سياتل طراحي شده.
رضا به زنيكه اي فحش ميدهد كه خانه را امروز صبح نفروخت. تا عصر فروشنده بود. پيرزن با عمويش مشورت كرد و نتيجه اين شد كه بعد سال بفروشد. عموي سگش.
حواسم به BMW است. رضا را نمي شنوم. در پس ذهنم با خط هيروگليف فحش حك مي شود. مادرش، خواهرش، فلان فلان شده و...
+ چند مي ارزه تو بازار؟
_ يك و نيم، دو ميليارد!
+ جدا!
_ آره پدر سگ
+ يعني من الان درمانده پنج ميليون تومن از ماشين يك ميلياردي اين طرفم؟
با اتوبوس تا پايين رفته، خسته، رنگ به رو ندارد. دلم مي سوزد. ميخندد. اعتراض ندارد ، غُر هم ندارد. مي خندد و برامان دست تكان ميدهد. رضا با بوق ريتم ميگيرد.
مورد باز هم پلاك 44 كوچه ثرياست.
حلقه نوري از مغاك به من خيره مي آيد. خنكاي مكانيكي به صورتم مي خورد. چشمم مي سوزد. دستم را فشار ميدهم، فشار ميدهد. دوست دارم كه بشينم. فقط بشينم و تاريكي مرا ببلعد و خودم را رها كنم در درونش. خون از چروك هاي مغزم با كلمات تيتر بپاشد بيرون. بپاشد به شيشه هاي مترو. تيتر قرمز دنياي اقتصاد بزند پيروزي چگوارا در تهران.
_ بيا حتي به خانه مادر دختره هم راضي نشيم
+ مرد مجرده تو آژيد چي؟
_ نه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر