۱۳۹۳ دی ۱۱, پنجشنبه

می خواست که بماند


























موز توی پنجره آشپز خانه بود. هوس کردم که یکی بردارم. دستم را بردم طرفش. موزی را گرفتم که از دسته جدا کنم. فشار که دادم نرمی موز را احساس کردم. حس کردم میخواهد هنوز بماند. بی خیالش شدم. باید می ماند. توی آشپزخانه دوری زدم.
در یخچال را باز کردم و سیبی که شسته شده را برداشتم. سفت بود. مثل دوران کودکی. هنوز تغییر نکرده بود. افتادم یاد قاچ های سیب گلاب شناور توی لیوان بزرگ شربت بهار نارنج. ریحان ها. بعد سرمای سرامیک های کف آشپزخانه، تابستان  را از خاطرم برد.
زمستان هایی که مادر سیب های سرخ را پوست می گرفت یادم آمد. کنار رادیاتور می نشستم کنارش و نگاه دستش میکردم. انقدر با حوصله این کار را میکرد و پوست ها را باریک و نازک می چید تا به اصرار من با پوست سیب طرح گل رز درست کند.
سیب سفت بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

گاهی از آسمان میمون می‌بارد

یک هفته و سه روزه که داریم تعمیرات می‌کنیم. تقریبا همه جام خراب شده. خانه‌مان، ماشینمان، خانواده‌ام، کارم، جسمم، روحم، روانم.......