۱۳۹۳ بهمن ۱۱, شنبه

درخت بودن



همواره نظاره گر بودن در من شعف خاصی رو ایجاد میکنه. اینکه در کناری ساکن و ثابت بایستی و در گذر زمان نگاه کنی. به آدم ها، خانه ها و حوادث نگاه کنی و با لبخندی راهیشان کنی تا از کنارت بگذرند.
برای همینم از درخت بودن لذت میبرم. اینکه ایستاده باشی و سایه ای بگسترانی و بیایند در زیر سایه ات لحظه ای را با تو شاد باشند و بروند و تو باز بایستی برای شادی دیگری. کنارت روی سنگی که دوست توست احتمالا، بنشینند و شروع کنند با تو که درختی حرف بزنند و فکر کنند که تو نمی شنوی ولی تو لبخند بر لب داری و آرامشان می کنی. با صدای شاخه هایت، با نور بازی های برگ هایت، بفهمانی که چه شادی لذت بخش تر از خنکای این سایه که زیرش نشسته ای. و سنگ کم حرف تر از تو و پیر تر از تو نگاهت می کند که رفیق این هم می رود...
خانه ها هم دوست دارم. کهنه هایش را بیشتر دوست دارم. آنها که مانده اند و روایت گر به نظاره نشستن آدم ها هستند. آنها که تعریف میکنند از آدم ها.
میایند کمی در کنار آجرت می مانند و میروند. گه گاهی دستی بر تنت می کشند و رد می شوند و تو می شنویشان.
می آیند کمی در کنارت، زیر سایه ات می مانند و تو شادی از اینکه راهشان را پیدا می کنند و شاید شاد می روند.
و تو میمانی...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

گاهی از آسمان میمون می‌بارد

یک هفته و سه روزه که داریم تعمیرات می‌کنیم. تقریبا همه جام خراب شده. خانه‌مان، ماشینمان، خانواده‌ام، کارم، جسمم، روحم، روانم.......