‏نمایش پست‌ها با برچسب داستان نویسی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب داستان نویسی. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۳ اسفند ۲۶, سه‌شنبه

بالون



نمی دانم اسمش چیه، از این بالون ها که در جشن ها و چهارشنبه سوری هوا می کنند. یک بالون نایلونی سبک که زیرش را با فتیله ی الکل روشن می کنند و هوای گرم، بالون را بالا می برد.
من و اصغر ایستاده ایم درِ پاساژ تا عشق اصغر پیام دهد که کی از پاساژ با خواهرش بیرون می آیند. اصغر که از طرف خانواده عشقش رد صلاحیت شده با این دید و بازدیدهای برنامه ریزی شده، قصد نزدیک شدن به خانواده عشقش را دارد. همه این رد صلاحیت ها تقصیر ابراهیم خان ابوی عشق اصغر است که به بی پولی اصغر گیر داده.
مسعود بعد از طلاق، دوست دختر سابقش را خیلی اتفاقی در پاساژ ارگ دیده و با هم رفته اند کافی شاپ برج و کاپوچینو سفارش داده اند و دوست دختر سابق مسعود دستی به شکم مسعود کشیده که چقدر چاق شدی مسعود. مسعود و دوست دختر سابقش از در کافی شاپ بیرون میزنند. زن سابق مسعود که همراه دوست پسر سابقش است، مسعود را با دوست دختر سابقش دیده که از کافی شاپ بیرون آمده اند و حسابی بهش برخورده و توی خیابان داد و بیدادش کرده. دوست پسر زن سابق مسعود هم خواهرش را؛ که دوست دختر مسعود است، با مسعود دیده و در روز 9 مارس وسط خیابان مصدق با لگد به جانش افتاده. ابراهیم خان ابوی عشق اصغر از زورخانه ی کنار حیدریه بیرون آمده و این بی ناموسی ها را دیده و با لگد به جان مسعود برادر زاده اش افتاده. چند تا جوان مشنگ از آنهایی که عقده جنسی شان را با جیغ های اسپانیایی در خیابان پشت سر باربی ها خالی می کنند، می آیند و حاجی حاجی کنان، ابراهیم خان را با زور سوار اتوبوس می کنند.
منو اصغر بعد از نا امید شدن از عشق اصغر عرض خیابان را رد می کنیم. اصغرِ اعصاب خراب و شکست خورده، سرو شاخِ راننده «بی ام وی z3» را سر دارایی های باد آورده اش و دارایی های باد نیاورده ی خودش به بهانه ی بد ترمز کردن میگیرد. راننده که تازه زمین های منطقه ماهیدشت را فروخته از پنجره سر بیرون میکند و فحشی نثار اصغر میکند، اصغر هم با مشت روی کاپوت «بی ام وی z3 »میکوبد. طرف که با این کار اصغر حسابی قاطی کرده برای ترساندن اصغر، «بی ام ویz3»اش را یک نیش گاز به جلو می راند. اصغر دوباره روی کاپوت می کوبد. راننده ترمز محکمی می گیرد تا پایین بیاید و صورت اصغر را صفایی بدهد. راننده اتوبوس که از فحش های ابراهیم خان به بی ناموس های زمانه، اعصابش خراب شده حواسش پرت است و با ترمزِ «بی ام وی Z3 » از پشت به «بی ام وی z3» می کوبد و تا صندلی عقب جمعش می کند. راننده اتوبوس و اصغر و راننده «بی ام ویz3 » و مسعود و دوست دختر سابقش و زن سابق مسعود و دوست پسر سابق زن مسعود و جمعیتی که بعد از دریافت 85 هزار تومان یارانه در خیابان توی هم میلولند، وسط خیابان روبه روی استانداری سابق، نرسیده به پاساژ ملت در حال دعوا هستند
چند تا جوان مشنگ از آنهایی که عقده جنسی شان را با جیغ های اسپانیایی در خیابان پشت سر باربی ها خالی می کنند آن طرف خیابان بالونی را آتش زده اند و هوا کردند. هوا سرد است و بالون زیاد بالا نمی رود عرض خیابان را که طی می کند تالاپ می افتد روی درخت. درخت خیلی مضحک جمعیت را سوپرایز می کند و آتش می گیرد و روی اتوبوس می افتد و اتوبوس را از قسمت جدایی میان خانوم ها و آقایان به هم جمع می کند و کل آن آتش می گیرد. اتوبوس می ترکد و جمعیتی که مانند گوشت قصابی به میله ها آویزان بودند در حال بریانی شدن هستند و به جهت متراکم بودنشان توانایی فرار از داخل اتوبوس را ندارند.
بوی گوشت کباب شده خیابان را گرفته و من گوشه ای از میدان کنار اصغر که دارد به عشقش اس ام اس میدهد ایستاده ام و منتظر عشق اصغریم که از پاساژ بیرون بیاید به اصغر می گویم بعد از این مسخره بازی ها کباب میهمان مسعودیم


Hide story



تذکر: این یک داستان واقعیست
یک هفته بعد از اینکه از خطر بیماری «برونشیت» رهایی پیدا کرده ای، صبح از خواب بیدار میشوی، به دستشویی میروی و هرچه زور میزنی میبینی که شاش بند شده ای. با دکتر «نوید» از دوستانت تماس میگیری؛ احتمال عفونت شدید مجاری را میدهد که از عفونت عمومی بدنت در زمان برونشیت حاصل شده. امروز باید برای گرفتن جواب تایید پروپوزال پایان نامه ات از دانشگاه، اقدام کنی و فرصت آزمایشگاه رفتن را نداری. قبل از رفتن به دانشگاه تصمیم میگیری که ظرف های چند روز مانده ی سینک ظرفشویی را بشوری. مایع ظرف شویی تمام شده. در دفترچه یادداشت روزانه ات زیر گزینه ی تعویض شیشه ی شکسته ی اتاق، مینویسی خرید «ریکا». پژو«206sd» ات را در لاین پارکِ روبه روی دانشگاه کنار دیگر ماشینها پارک میکنی. برای نیم ساعت حضور در دانشگاهی که این ترم 2 میلیون تومان شهریه اش را داده ای، 500 تومن پول پارکبان میدهی. در دانشگاه لیستی را نگاه میکنی که در آن پروپوزال عده ای تایید شده و عده ای نه اما جلوی اسم تو هیچی نوشته نشده. در جواب پرس و جوی تو، مدیر گروه مدعی میشود که تو اصلا پروپوزال تحویل نداده ای. به کارشناس گروه مراجعه میکنی و او منکر گم کردن پروپوزالت میشود. ارجاعت میدهند شورای آموزش به عنوان دانشجوی کم کار و یلخی. بعد از گذشت سه ساعت و کسب افتخار پذیرفتن منتِ «همراهی دانشگاه با دانشجوی خاطی»؛ قرار میشود که پروپوزالت را تا ظهر تحویل دهی و دانشگاه سریعا تاییدش کند و جریمه نشوی. فِلَشی که متن تایپی پروپوزال و آهنگ های «پیمان یزدانیان» را در آن ریخته ای به usbضبط ماشینت وصل است. خوشحال به سمت «206sdات» حرکت میکنی که متن پروپوزال داخل فلش را پرینت بگیری. دزدی مرحمت کرده و شیشه ماشینت را شکسته و ضبطت را به همراه فلش به یغما برده. داد و هوارت را سر پارکبان خالی میکنی. پارکبان و همکارانش طبق قانونی که پشت برگه ی قبض پارک نوشته شده، تو را تفهیم میکنند که آنها هیچ مسئولیتی در قبال حوادثی که برای ماشینها رخ میدهند، ندارند. در واقع شهرداری مسئول امنیت نیست بلکه نیروی انتظامی این عمل را انجام میدهد و در آخر 2500 بابت دو ساعت و نیم تخطی از زمان تنظیم شده از تو میگیرند. در ترافیک «همت» به فکری که یکهو ماشین 50 میلیونی ات تکانی میخورد. متوجه میشوی که از پشت زده ای به «سانتافه» ی جلویی و دوربین داخل سپرش را شکسته ای. برای اینکه مشمول تخفیف 300 هزار تومنی بیمه در اول سال شوی، بی خیال کروکیِ تصادف می شوی و تصمیم می گیری که خودت حسابش کنی. در تعمیرگاه متوجه میشوی که قیمت دوربین داخل سپر سانتافه 700 هزارتومن است. راننده سانتافه دلش میسوزد و قرار میگذارد هرچه داخل کیفت است را بگیرد و باقی را خودش حساب کند. تمام پولهای کیفِ پولت که 400 هزار تومن است را به راننده سانتافه میدهی و ازاو تشکر میکنی. ساعت یازده و پنجاه دقیقه شب است که از تمام این ماجراها رهایی میابی و برای خریدن ریکا به عابر باک میروی تا پول بگیری. به سمت ماشین که برمیگردی یک نفر که به او مشکوکی نزدیک می شود و ادعا میکند که 206sd تو، ماشین اوست که دزدیده شده. بحث بالا میگیرد و با تو گلاویز میشود. دوستش هم به کمکش می آید و دو نفری تا آنجا که میخوری تو را میزنند تا ماشینت را بدزدند. مردم که وضع را میبینند به کمکت می آیند و دزدها قصد فرار میکنند که تو پای دوست طرف را می گیری و به زمینش میزنی. با 110 تماس میگیرید. دوست طرف که سابقه دار هم هست از دو جا پایش شکسته. بعد از اینکه پول گچ گرفتن پاهایش را میدهی یک راست بازداشتش میکنند. ساعت 3 شب در کلانتری سرباز وظیفه «اصغری» به تو میگوید که بابت شکستگی پای دزد باید 15 میلیون تومن دیه بدهی احتمالا. پرس و جوهایت همه بر صحت گفته ی سرباز وظیفه «اصغری» تاکید میکنند. داغان به خانه بر میگردی و برای در امان ماندن از سرمای شب اسفند ماه تصمیم میگیری که شیشه ای را که دیروز خریده ای وصل کنی. سوراخِ زوارِ قاب پنجره، کج مته خورده و برای داخل رفتن پیچ به زور بیشتری نیاز است. پیچ گوشتی را محکمتر فشار میدهی که شیشه از وسط به دو نیم میشود و نیم بالایی روی گردنت می افتد و شاه رگت را میزند و خون و شاش انباشته شده در بدنت به بیرون فواره میکند. هن هن کنان کف اتاق؛ وسط کتاب هایت دراز میکشی و سرت را روی کتاب «قرار داد اجتماعی» اثر «ژان ژاک روسو» میگذاری و با نگاهی به سقف اتاق منتظر می شوی که مرگ بیاید.
یک هفته بعد پیک موتوری، برگه ی احضاریه دادگاه را جهت شکایت دزد پا شکسته به درب منزل مجردی ات می آورد و جنازه ات را که کرم زده پیدا میکند و از بوی تعفنت، تفی روی جسدت می اندازد.
همین.
تقدیم به رفیق

گاهی از آسمان میمون می‌بارد

یک هفته و سه روزه که داریم تعمیرات می‌کنیم. تقریبا همه جام خراب شده. خانه‌مان، ماشینمان، خانواده‌ام، کارم، جسمم، روحم، روانم.......