۱۴۰۳ آبان ۲۱, دوشنبه

گاهی از آسمان میمون می‌بارد

یک هفته و سه روزه که داریم تعمیرات می‌کنیم. تقریبا همه جام خراب شده. خانه‌مان، ماشینمان، خانواده‌ام، کارم، جسمم، روحم، روانم.... 
بعد این خرابیِ بزرگ دارد مسری می‌شود. می‌زند خانه و زندگی دیگران هم می‌رُمبانَد. رمباندن یعنی یک جوری در درون خودت فرو بریزی و آوار شوی که از چگالی تو سیاه چاله درست شود. یک‌جوری فجیع در اوراق شدن دارم پیش می‌روم که تاکنون هیچ‌کس اینگونه به زندگی بر نخواسته.
اولش فقط یک پوسیدگی ساده چارچوب درِ سرویس بود. یکی از این زنگ زدگی‌های نوستالوژیک خانه‌های پدر‌بزرگ‌ها. بعد کار بیخ پیدا کرد. کف سرویس را که برداشتم، نَمش عملا آب کُر محسوب می‌شد. کارگرها با هیلتی‌های پر صداشان هر چد دقیقه یک‌بار می‌ایستادند و تاسف می‌خوردند. به حال چه را نمی‌دانم. مثلا به حجم آب، به کف، به خانه، به صاحب‌خانه بی‌عرضه یا هر چیزی. از نظر کارگرها و استادکارها، صاحبخانه‌ها همیشه بی‌عرضه‌اند، انقدر که حتی ما‌تحتشان را هم نمی‌توانند خوب مطهر کنند. خصوصا اگر استادکاری کمی سنش بالاتر از صاحبخانه باشد یا اهل بخیه باشد و تازه تریاکش را کشیده باشند، اولین کارش این است با تو مسابقه «زندگی مقاوم در برابر بدبختی» بدهد. توی این بازی تا تو را به مقام بچه شهری لای پر قو خوابیده نرساند و خودش را کارگر فرعون نکند، ول نمیکند. 
کارگرها هی هیلتی می‌زنند و هر ضربه هیلتی و چرخش تیغه فرز تا مغز استخوانم را معذبِ همسایه‌ها می‌کند و بعد صدای نچ نچِ «بی عرضه بدبخت از ما کمتر مقاومتر» کارگرها از دالان توالت و حمام می‌آید.
بعد از فاجعه کف، کار می‌کشد به لوله‌های آب و فاضلاب و همه‌جا. لوله فاسد مثل ریشه‌ای می‌ماند که از دل خاک بیرون بکشی، همه جا را خراب می‌کند و از زمین و آسمان خانه خاک می‌بارد. در این وضع حتی پسر چهار ساله‌ام هم که خانه را دید، دستش را پشتش گذاشت و سری به تاسف تکان داد و نچ نچ کرد. به چه، نمی‌دانم. 
 الان که ساعت 3 صبح روز دوشنبه است، خانه را که نگاه کنی می‌ماند خانه بمباران شده. ته ادیک نرسیسیان نارمک، چیزی کم از ضاحیه بیروت ندارد. همسایه‌ها شاکی، زن و بچه‌ام کوچانده شدن به مرکز شهر و خودم سفیر و سرگردان بین سعادت‌آباد و نارمک و حافظ و یکی دو تا مصالح فروشی و مکانیکی. این وسط‌ها هم ماشین در حین حمل بار به محل بمباران خاموش می‌شود. گاهی هم کمرم می‌گیرد و در آن بین یادم می‌رود نامه تسویه حساب شرکت را بزنم به انجمن مهندسی شیمی.
آخر وقت بعد از دو ساعت فحش دادن در ترافیک می‌رسم پای کار. لباس کارگری می پوشم. کارگرهای اهل بخیه که تریاک خونشان دیگر جان ندارد، آخر وقت کار را سنبل می‌کنند. اخرش شبیه آدام‌های آدامسی شاش دار می‌شوند. کش می‌آیند آهسته‌اند اما شاش معذبشان می‌کند و کارهایی را تند تند تف مال می‌کنند. هزار نفر هم باشند همه با هم می‌گویند آقا ظهرابی اینم بستم، آقا ظهرابی اونم که اونجا بود مالیدم، اینم زدم. انگار نه انگار من همان بچه دماغوی صبحم که مثل ساعت رولکس دو طرفم بالش پر قوی است و زاده قیطریه خیالی ذهنشان هستم. کاشیی را که برای من متری الله و اکبر تمام شده یک جوری چفت و بسط کرده‌اند که نوار دو سانتی مثل کراوات ازش درآورده‌اند که اصولا در حالت عادی کار غیر ممکنی است. کاشی کارم طی ده روز بیست متر کار کرده، می‌شود از قرار روزی دو متر. آخرش را با بهانه هایش که میبینم می‌شود روزی نیم متر: «کف حمام مانده آقا ظهرابی آن بالای کتیبه هم کچ می‌کنم ، بندکشی هم پس فردا...»
با کلندر بنا پیش بروم اگر اگر لجن نبندم و نترکم، عید می‌توانم سر توالت خانه‌ام بالاخره خودم را خالی کنم.
روی این پروژه خانمان سوز، پولمان دارد ته می‌کشد. بانک ملی در یک عملیات محیرالعقول که در کشورهای دیگر نامش دست را پنهانی در جیب کس دیگری کردن است، پولمان را بین حساب‌هایش منتقل کرده. بعد برای صد تومن چکمان را برگشت خورده. زهرا صبح تا شب بین اوراق مالی بانک‌ها دنبال پولمان می‌گردد.
این‌ور کارگرها آب ول داده‌اند زیر نایلون‌های محافظ کف، پارکت‌ها خیس شده‌اند. درمانده شده‌ام؛ مثل خری که تا گردن توی پارکت گیر کرده باشد. 
شروع می‌کنم کف را جارو می‌زنم و دستمال می‌کشم و سشوار می‌گیرم. منتظرم یکی از همسایه ها بیاید دم در چکی بزند توی گوشم که «فلان فلان شده ساعت یک شب سشوار و جاروبرقی رو همزمان روشن نکن. همان ترکیب هیلتی و فرز بهتر است.» زنگ می‌زنم زهرا و فاجعه را توضیح می‌دهم که کلید دست کارگرهاست و من باید بمانم کار را تمام کنم. ساعت یک شب در حالی که هنوز میان اوراق بانک‌ها گیر کرده، برایم کلید می‌فرستد.  
پیک می‌رسد. همسایه‌ها در را قفل کردند.
می‌روم در پارکینگ تا از زیر در کلید را بگیرم. به راننده پیک زنگ می‌زنم و ناگهان میمون‌ها از آسمان می‌بارند و نیزه‌هاشان را در قلبم فور می‌کنند. صدای ضبط شده‌ای می‌گوید فرد ناشناسی که با او تماس می‌گیرید ناشنواست و حالا من باید به او بفهمانم کلید این در قفل شده در دست اوست و من این‌ور، این پشت، در حالت نا‌متعارفی روی رمپ با شیب بیش از بیست درصد دراز کشیده‌ام تا بتوانم برای جلب توجه، دستم را به احمقانه‌ترین شکل دنیا تا آرنج از زیر در پارکینگ بیرون کنم، شاید دستم را ببیند. 
تقریبا مطمئنم که هیچ یک از هشت میلیارد ادم جهان در آن لحظه در آن حالتی که من بودم نبود. من یگانه بدبیار دنیا هستم، وقتی که از آسمان میمون می بارد.

۱۴۰۳ شهریور ۱۸, یکشنبه

شهر فرودگاهیِ کشور مهاجران


 امیر رفت.

بغل های کوتاه، خداحافظی پر از عجله، کلمه هایی که جاری نمی شوند، حلقه های اشک که می بینیمشان اما فشارشان می دهیم تا منکرشان شویم، نگاه های خیره به سالن، امتداد یک هیاهوی گنگ و جمعیت ما منتظران.

فرودگاه امام را دقیقا همانطور ساخته اند که باید. تحمیل یک خداحافظی فوری میان سوت پلیس راهنمایی رانندگی، هیاهو و عجله و فرصت کوتاهی که برای خداحافظی بدرقه هست.یعنی از کسانی که رویای زندگی خوب نسل ما را به مهاجرت پیوند زدند، تنها انتظار ساخت همین شکل فرودگاه میرود نه بیشتر. فرودگاه امام هیچ جایی برای خداحافظی مسافران و مهاجران با منتظران مانده ندارد. سالنیست برای تعمیق حس حسرت باشندگان منتظر. رویا گویا دقیقا پشت همان خط درب ورود است. از واژه پر طمطراق شهر فرودگاهی، تنها همین درب ورودی سالن پروازها معنای مشخصی دارد.

فرودگاه امام نوستالوژی نسلهای بعد میشود. همانطور که نوستالوژی ما ساندویچ کالباس با نان بلوکی بود، یا دولایه کردن توپ و فوتبال توی کوچه. طی یک سال گذشته دقیقا هر هفته کسی را که میشناختم مهاجرت کرده. کم کم وزن این نقطه از داخل مرزهای کشور دارد سنگین میشود. انقدر چگال که مانند یک سیاه چاله در خود می رُمبَد و ما میمانیم این ور افق رویدادش.

وقتی وزن مفاهیمی چون رویا و حسرت و انتظار و صدها کلمه دیگر را قطار کنی در شهر فرودگاهی کشورت، میبینی که آن ور دیگر ترازویت چیزی نمیماند جز چرندیات واحد مرکزی خبر و خزئبلات شجاعی مهر در برنامه خانواده و زندگی ملال انگیز بی انتهای شهروندانت.

رفتن های این ماه ها، پایان یک سرزمین را خبر می دهند. زمینی که حتی سوخته اش هم به دستان نسلهای بعد نمیرسد.

امیر بعد از یک ملال طولانی رفت. وقتی که میرفت حجم نوشته هایش، وزن کتاب هایش را به هیچ قیمت گذاشتند. وقتی می رفت، تختش زودتر از کفشهایش خراب شد. وقتی رفت که حرفه اش که مثال پویایی و تلاش و تیز هوشی در فیلمهای هالیوودیست، به بنبست یاس و نا امیدی بدل شد. امیر خوشحالم از رفتنت اما یک خداحافظی طولانی طلب تو. ما میمانیم دست به دیوار این مملکت و سر به زیر از صدها سال شکست پی در پی. کتابهات را تک به تک میخوانم.

تنهاییِ دم زندگی


 پدر بزرگم در کمتر از یک روز بیمار شد، بستری شد و فوت کرد. او برایم مصداق بارز «تنهایی دم مرگ» «نوربرت الیاس*» بود. او، تنها، در میان کاشی های سفید و سرد بیمارستانی که پرده هایش سبز یا احتمالا آبی بودند و پرستارانی که آنها را هیچ نمی شناخت فوت کرد. پرستارانی که در میان ناله های او شاید با هم حرف میزدند و خاطره ای تعریف می کردند، شاید حتی می خندیدند.

بیست سال قبل از این واقعه، در صبح آذر ماهی و بارانی، پدر بزرگ دیگرم بعد از چند ماه مبارزه با سرطان خون در بستر بیماری در خانه اش مرد. من کنار بسترش تمرین دیکته میکردم که دیدم قفسه سینه اش بالا و پایین نمی شود. شاید آخرین کلماتی که شنیده بود صدای دخترش و مادرم بود که از فداکاری پسری به نام پتروس در هلند که انگشتش را در سوراخ سد فرو کرده بود برایم دیکته می گفت.

زنده باشد مادر بزرگم. او این روزها مریض احوال است. تمام اهل خانه و خانواده گرد هم آمده اند تا در بر دوش کشیدن این بحران خانوادگی سهمی داشته باشند. این روزها پدر و مادرم مضطرب و خسته با آورای از بیماری های رنگارنگ همراه با برادرها و خواهرهاشان، پرستاری مادرشان را می کنند. نگاهشان که می کنم رنجم می گیرد. زندگیی که وقف ما و خانواده اشان کردند. آنها هیچ دوستی ندارند، به هیچ گروهی تعلق خاطر ندارند و در هیچ نهاد مدنی عضو نیستند. دو سال پیش که من به عنوان آخرین عضو خانواده از آنها جدا شدم، آنها تنها شدند. با هم پیاده روی می روند با هم صبحانه می خورند برای هم خانه را تمیز می کنند و غذا می پزند، مرهم دردهای همدیگر می شوند و تنهایند با سکوت ممتد خانه مان.

پدرم نزدیک به چهل سال کارمندی کرد. مادرم هم بیش از سی سال معلم بود و در تمام این سالها تنها دوستانشان همکارانشان بودند. تنها نهادی که به آن تعلق داشتند محل کارشان بود. در فقدان نظام آموزشی و پرورشی سازمان یافته و با سیستم بهداشت و درمان بیمار و لنگیدن وضعیت امنیت اجتماعی مملکت آنها بار مسئولیت تمام نهادها و سازمان هایی که قرار بود به نحوی حامی نظام خانواده باشند را به دوش خود کشیدند.

وقتی لشکر مدارس نمونه و غیر انتفاعی شهر با آن همه هزینه نیز در برابر کنکور یارای مقابله نداشتند این پدر بود که ما را با پیکانش بین کلاس های فوق العاده جابه جا میکرد. کودک بیمارش را بیمارستان به بیمارستان می چرخاند تا دکتر ها نا امید ترش کنند و هر لحظه زندگی اش را در اضطراب آسیبی بود که امنیت خانواده را از بین می بُرد. آنها نمی توانستند عضو هیچ گروهی باشند، نمی توانستند دوستی داشته باشند و راه دیگری غیر از این را حتی متصور شوند. راه دیگری اصولا وجود نداشت.

امروز من از پدر و مادرم صد ها کیلومتر دورم. من به پایتخت مهاجرت کردم و آینده آنها رنجم می دهد. حالشان رنجورم می کند. مادر علی حاتمی را که نگاه میکنم با خودم میگویم که در بیست سی سال پیشِ پایتخت، حتی مرگ مادر هم فانتزی تر بوده.

اخبار را که کنار هم می چینم و پدر مادرم را که نگاه می کنم، خودم را در چهل پنجاه سال دیگر می بینم, چرا باید خیال کنم وضع آینده من بهتر از این است. وضع آشفته امروز نهادها و سیستم ها که به نابودی نظام اجتماع و اقتصاد و سیاست دارد ختم می شود چیزی جز مهاجرت و میانسالی سرگردان و سالمندی دردناک را در برابرت قرار نمی دهد.

ما می مانیم و تنهایی دم مرگمان با سیستمی به غایت نا کارآمد تر از امروز.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت: این متن را سه سال پیش نوشتم.

پی پی نوشت: تنهایی دم مرگ نام کتابی از جامعه شناس آلمانی نوربرت الیاس است که در آن با قیاس مردن در عصر جدید با مردن در عصر قدیم، به بررسی فرآیند متمدن شدن می پردازد.

مهاجران سرگردان برج

 


در سفر پیدایش آمده است که در ابتدا همه مردم به یک زبان سخن می گفتند. در بابل مردمی جاه طلب زندگی می کردند که تصمیم به ساخت برجی بلند گرفتند تا به بهشت برسند، تا نامشان در تاریخ بماند تا برخلاف دستور خدایشان در زمین پراکنده نشوند و در یک جا مجتمع شوند. حکم خدا بر آن شد که در زمین پراکنده گردند و هر کدام به زبانی سخن بگویند و هیچ یک زبان دیگری را نفهمد. حکم الهی بر آنان جاری شد، زبان های مختلف جهان به وجود آمدند و مردم در سراسر زمین پراکنده شدند.

مادر بزرگم بعد از یک ماه درگیری با بیماری در گذشت. زنی سرشار از ذکاوت که تا آخرین لحظات، می توانستی هوشش را محک بزنی. چهارشنبه صبح خبر بهبود حالش را که شنیدم، به همسرم گفتم بار سفر جمع کن که مادر را تا شب نداریم. به تجربه فهمیده ام بهبود ناگهانی احوال، یعنی به روز نرسیده باید محیای پایان یک زندگی باشی.

برای ما که از شهر خود مهاجرت کرده ایم، مرگ عزیزان، تنها حکایت یک ختم نیست. ما، مهاجران، پدران خود را در سرزمین کهنه به خاک می سپاریم و فرزندان خود را در سرزمین نو به دنیا می آوریم. برای مرگ و میر به سرزمین کهنه می رویم و برای زاد و ولد به سرزمین نو. نسل مهاجران، مسافرانی هستند که سفیر و سرگردان در جاده ای که یک سرش هویت مه گرفته ایست و سر دیگرش آینده ای مخدوش، در رفت و آمدند.

تولد، بازی، خانواده، کار، عشق، قانون، جنگ، خانه، شهر، دوست، سفر، وطن و مرگ برای ما مفاهیمی پیچیده هستند که از یک سو با هویت عجین شده اند و از سوی دیگر بار آینده را بر دوش می کشند.

مهاجر کسی است که ماه ها و سال ها طول می کشد که دیگر عادت کند عدس و لپه و گوشت و خوار و بار و آرایشگاهش را به شهر محل هجرتش منتقل کند. در سرزمین کهنه جز والدینت و شاید چند دوست چیزی تو را دیگر به وجد نمی آورد که اگر چیزی بود تو ترکش نمی کردی و آن سرزمین دیگر کهنه نبود. سرزمین نو هم آنچنان خود را غریب می نماید که برای آغوش باز روزها و شبهای شهوت انگیز شلوغ و پر نورش حتی شادمان نمیشوی.

در جاده نور چراغ ها را در شب نگاه می کنی و خاطرات هوش پیرزنی را به یاد می آوری که سرشار از داستان های کهن از سرزمینت بود.

برتولت برشت ادیب آلمانی شعری دارد که شاید برای مهاجری سروده باشد؛

کنار جاده نشسته ام

راننده چرخی را عوض می کند

از آنجا که آمده ام دل بسته اش نیستم

به آنجا که میروم نیز دل نبسته ام

پس چرا بی صبرانه به تعویض چرخ می نگرم.


۱۴۰۳ فروردین ۲۱, سه‌شنبه

ساختار حقوقی فعلا روزنه‌ای ندارد









➖️اول

دوستانی که من را میشناسند میدانند که من همواره از سیاست صندوق رای دفاع کردم. صندوق رای حقیست که برای کسب آن مبارزه زیادی صورت گرفته و آزادیخواهان زیادی پای آن خون داده اند.  

اما صندوق رای و تمام هر آنچیز دیگری که وجود دارد مانند توسعه، اقتصاد، امنیت و غیره، همه فرعی بر اصل آزادی هستند. هیچ چیز مهمتر از آزادی نیست. به عنوان مثال امنیت با آن همه جار و جنجالش، وقتی معنا پیدا میکند که تضمین کننده آزادی باشد. 
وضعیت ما و صندوق رای از نظر من در دو سطح قابل شرح است. 
صندوق رای در سطحی فرایندِ تایید کننده آزادی است. این مدل وقتی رخ میدهد که تمام فرایندهای دموکراسی مانند جامعه مدنی، گردش آزاد اطلاعات و... تحقق یافته اند و آنوقت صندوق رای مهر تایید یک سیستم سیاسی می شود.
و در سطحی تقلیل یافته، صندوق رای زمین بازی برای بازماندگان از قدرت، جهت اعمال قدرتی هر چند محدود بر صاحبان قدرت محسوب می شود.
این مرحله اخیر در سالهای بعد از اصلاحات هفتاد و شش اصلی ترین استراتژی برای ایستادن در برابر نهاد قدرت بود و در این زمینه نمیتوان توفیقات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی سالهای هفتاد و شش تا هشتاد که با همین استراتژی کسب شد را نادیده گرفت.
اما بعد از تکرار این استراتژی در سال نود و دو، با امید عقب راندن حاکمیت و بعد شکست آن به واسطه راهبرد اشتباه نرمال نمایی( و نه نرمالیزاسیون) در دولت روحانی و تبعات بعدی این شکست و گسترش زمین بازی حاکمیت در زیست روزمره بی قدرتان و بحران های نیمه دوم دهه نود، به نظر میرسد استراتژی صندوق رای به مثابه مبارزه دیگر پاسخگوی وضعیت بحران سیاسی کنونی نیست.

➖️دوم
 استراتژی صندوق رای به مثابه مبارزه سیاسی یک دال اصلی دارد و آن بهره بردن از ساختار حقوقی نظام سیاسی علیه نظام سیاسی است. در توضیح اینکه در نظام های سیاسی اینچنینی که تنه به تمامیتخواهی میزنند، ساختار حقوقی و ساختار حقیقی نظام سیاسی در مراحلی که سرنوشت نظام سیاسی در داخل دچار پیچیدگی می شوند از هم فاصله میگیرند و ساختار حقیقی ساختار حقوقی را به نفع خودش مصادره میکند تا سرنوشت لحظه حساس را بسازد. این فاصله گذاری و بر هم خودن نظم حقوقی نتایجی از جمله آشوب فضای سیاسی و به چالش کشیده شدن واقعیات حکمرانی مانند اقتصاد و مواجهه با نظم بین الملل را به همراه می آورد. در این لحظه پر فشار و پس از از سر گذراندن بحران های سرنوشت ساز، ساختار حقیقی تصمیم میگیرد خود را با واقعیات حکمرانی تطبیق دهد و اولین نتیجه این رویکرد آزاد سازی فضای سیاسی است. این دوران بازگشایی فضای سیاسی موقعیتی است که ساختار حقیقی و حقوقی نزدیکترین فاصله را با هم دارند و این امکان فراهم می شود که نیروهای تحول خواه درون سیستمی با بهره گیری از مکانیسم های حقوقی نظام سیاسی مانند صندوق رای به کنشهایی جهت عقب راندن حکومت و محدود کردنش در چارچوب های حقوقی اقدام کنند. توفیقات این دوران اگر در ادامه تغییرات در نظم حقوقی را به پیوست داشته باشد، ماندگار می شود و اینگونه هدف محدود کردن ساختار حقیقی در چاچوب های ساختار حقوقی تحقق می یابد.

➖️سوم
بزرگترین لحظه حساس و سرنوشت ساز نظام سیاسی در ایران چه در بعد معاصر و اکنونی و چه در بُعد تاریخی و حتی اسطوره ای، لحظه جانشینی است. این لحظه یکی از تکرار شونده ترین و متداوم ترین سنت های سیاسی ایران است. اگر از چرایی پایستگی این سنت بگذریم، کیفیت این سنت همواره خونین و پر از چالش اجتماعی و سیاسی بوده. 
در این وضعیت نیروهای تصمیم ساز نهاد قدرت ساختار حقوقی را از کار می اندازند و از چرخه نظام سیاسی کنار می گذارند. در این لحظه قدرت سیاسی در جایی خارج از ساختار حقوقی در جریان است. از این رو با اتکا به چارچوب های حقوقی نمیتوان وارد زمین بازی قدرت شد. 
از طرفی به نظر می رسد در این دوران پیش کشیدن نظام حقوقی برای ورود به بازی قدرت نه تنها ثمراتی ندارد که بی اعتباری قانون و پیوست های اجتماعی آن می شود. 

➖️چهارم
 بخشی از نیروهای تحولخواه تلاش میکنند در داخل نظم موجود به بازی سیاسی اقدام کنند. باید بپذیریم وجود نیروهای تحول خواه و گفتمان تحولخواهی خود محصول دوران نزدیکی ساختار حقیقی و حقوقی جمهوری اسلامی است. از این رو تنها راه کسب قدرت برای این گروه از طریق توسل به ساختار حقوقی و صندوق رای امکان پذیر است. با این تحلیل به نظر می رسد که اکنون که زمانه حساس جانشینی است و تمام اکت قدرت حول محور این بزرگترین مسئله نظام سیاسی و حساس ترین مسئله تاریخ سیاسی ایران می گردد، جایی برای راه یابی به قدرت از طریق کنش مبتنی بر نظام حقوقی وجود ندارد و کنش های مشوق بازگشت به صندوق رای به بی اعتباری بیشتر این کنش مهم در تاریخ ایران ختم خواهد شد.

➖️پنجم 
از این رو و در حال حاضر و تا بعدی که امکانی برای کنش حقوقی سیاسی، صندوق رای را فاقد هر گونه کنش اجتماعی ارزیابی میکنم. صندوق رای یک پدیدار است که به تجربه فرد در ارتباط با آن معنا می بخشد و مواجهه با آن یک تجربه فردی را ترسیم میکند. با این تحلیل من هیچ گونه توصیه ای برای رای دادن و ندادن به دیگران نمیدهم اما از منظر شخصی و تا اطلاع ثانوی، من منتقد روزنه گشایی به مثابه اکت درون ساختاری و مبتنی بر نظام حقوقی که خصوصا در سیاست به مثابه صندوق رای تجلی پیدا میکند، هستم.
من برای حفظ مهمی به نام صندوق رای و آرای مردم و مقابله با از بین رفتن ارزش حقوقی و معنایی حق رای تا زمان امکان پذیری کنش در چارچوب حقوقی، رای نمیدهم.


*****
 🔹️پیش نوشت: نام تصویر «تمثیل کوران» اثر پیتر بروگل است و تمثیلی از انجیل متی را به تصویر میکشد که «اگر کوری کور دیگر را هدایت کند، هر دو به مغاک در خواهند افتاد.»

۱۴۰۳ فروردین ۱۴, سه‌شنبه

ساز ناکوک روشنفکری

 

➖️ اول.

دیشب موسیقی نوازی خیابانی با ویولون خود در میدان هفت حوض تهران شروع به نواختن آثار کلاسیک کرد. کم کم مردم جمع شدند و میشد لذت بردن را در چهره هاشان دید. نوازنده میدانست چطور خوب شنیدن را به مخاطبانش عرضه کند.

➖️دوم.

پارسال برای اولین بار سر کلاس جامعه شناسی نشستم نیمه اول را با دکتر کاظمی و نیمه دوم را با استاد اباذری. این دو زمان جز معدود حال خوب کن هايم در خارج از خانه بودند. مخصوصا کلاس استاد اباذری.

این تصویر شب آخر کلاس دکتر کاظمیست که تا دیروقت صرف پرسش و پاسخ شد. هنوز جانی در جنبش #زن_زندگی_آزادی بود و سوالاتی درباره آینده از دکتر کاظمی شد.

➖️سوم. 

اینجا نقدی را به دکتر و جریان روشنفکری ایران در جمع مطرح کردم. اینکه بزرگترن و مهمترین مسئولیت روشنفکران در جهان معاصر پسا جنگ، همواره هشدار به شکل گیری فاشیسم و تذکر و جدال با توتالیتاریسم بوده. دو رویکردی که در اندیشه و کار روشنفکران ایرانی فراموش شد. من بخش عمده ای از این فراموشی را به گردن جریان رسانه ای جناب آقای قوچانی می‌اندازم.

در این سال‌ها تنها یوسف اباذری بود که سخت و پر از چالش در نقدی تند و تیز در سخنرانی پاشایی نسبت به شکل گیری فاشیسم تذکر داد و گویا پیامبر گونه امروز را پیش بینی کرده بود. 

آن سالها همه به مذاکرات هسته ای امیدوار بودند و فقط کمی بیش از یک سال از استقرار دولت روحانی گذشته بود. گروهی در اندیشه بازیابی آنچه بودند که در سوم تیرماه ۱۳۸۴ از دست رفته بود و گروهی دگیر به دنبال احیای کارآمدی حکومت بودند. در میانه آن خوشی، نقد اباذری پرچم عزای بی خود و بی جهت بود برای همین هم تمام حاضران تیم برندگان شادمان، از محمد رضا جلایی پور تا محمد فاضلی، اباذری را یا نقد یا تحلیل کردند تا آنجا پیش رفتند که روزنامه نگارانی مانند یزدانی خرم از جهان نو گفتند که اباذری در برابر امر نو می ایستد و به آن آگاه نیست. اندیشه پویا برایش ویژه نامه منتشر کرد و تیم قوچانی و بعدها نشریاتی مانند قلم یار و فرهنگ امروز که همه یک منشا دارند، اباذری را نقد کردند.

➖️چهارم.

اما کمتر از یک دهه طول کشید تا معلوم شود که اباذری بی‌راه نگفته.

ما امروز بر یک بند لرزان راه می‌رویم که یک ورش توتالیتاریسم است و ور دیگرش فاشیسم. دو صفحه دستگاه پرسی که استخوان‌های جنبشی اجتماعی که می‌رفت سرنوشت نیمی از انسان‌های این مملکت را تغییر دهد، در فشار خود خرد کردند.

حالا امروز رهبران اپوزیسیون، خارج نشین‌هایی هستند که حتی اگر رژیم مطلوبشان هم سرکار بیاید، احمدشاه وار میل حضور در این کشتی در حال سقوط را ندارند و تئوریسین‌های حاکم هم از بهشتی و مطهری به رائفی‌پور و ثابتی سقوط کرده که نه رمبیده  و آوار شده‌اند.

در میانه این ابتذال، گروهی از روشنفکران همچنان رو به سوی حاکمان حرف می‌زنند تا شاید در میانه ثبت تاریخی گفته‌هاشان، گوش شنوایی برای خلق توتالیتاریسم کارامد بیابند چرا که "کارآمدی و رفاه و از آن مهمتر توسعه مهمتر از آزادی است" و گروهی دیگر لب بر تذکر به راهی که جامعه به سمت فاشیسم می‌رود بسته‌اند و امور را با فانتزی سامان می‌دهند.

این وضع خوش‌بینی را از نوشتار می‌گیرد اما در نهایت باز تسلیم یک دوگانه می شویم که این بند یا پاره می‌شود یا روشنفکران ایرانی در زمانه‌ای که روشنفکری توسط راستگرایان یک فحش با کلاس برای حذف رقبا محسوب می‌شود، با خلق فضا و پرداخت هزینه، این بند را به پلی برای عبور تبدیل می‌کنند.

۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

بیمارستان طوبی

کم کم گلها دارند از ما می ترسند.
اول شمعدانی های تابستانی، بعد فتونیا و شفلرا و حالا شمعدانی امسال که خانه اش گلدان فتونیای مرحوم است. 
وارد گل فروشی"زعیم" که می شویم گل ها خودشان را گم و گور می کنند از دستمان. ما واقعا هیچ تلاشی جهت مرگشان نمی کنیم و واقعا قاتل نیستیم، باور کنید خود مرگی می گیرند اینها. 
حالا اینجا در خانه ی طوبی یک بیمارستان گلها راه انداختیم. اینجا بخش نور دهی است. آنطرف بخار دهی، بخش های قارچ کشی، شیر شویی، افشانه آب و موسیقی و ریلکسیشن و غیره و ذلک هم راه انداختیم. در این سی و سه سال اگر همین قدر به خودم رسیده بودم الان یک گندی شده بودم برای خودم.

۱۳۹۵ مهر ۴, یکشنبه

چشم در برابر چشم


نشسته ايم تا مترو از درون آن سياهه ي تاريك بيرون بخزد و ما را ببلعد. ترس ميگيردم. اين جمله را كه هميشه ماهان تكرارش ميكند به خاطرم مي آيد: اگر دیر زمانی در مغاكي چشم بدوزی، مغاك نيز در تو چشم خواهد دوخت!
محو ترس از تاريكي تونل مي شوم، تاريكيی كه مرا فرا مي گيرد.
قدم مي زنيم. روزهاست که قدم میزنیم، تمام آسفالت خيابان ها را زير پاهايمان رو به عقب لوچ مي كنيم.
دو بار شاد و پشيمانمان كرده اند. خانه هايي را كه خواستيم را نتوانستيم بخريم. و الان در اين لحظه كه درون اين تاريك را نگاه مي كنم نا اميدي مرا فرا گرفته. تاريكيی كه ما را در درون خودم فرو مي برد. من و من. من و آينده اي كه انتظارش را نمي كشيدم. من و اين گودالي كه مرا مي كشد به درون خود و من قصد هيچ گونه مقاومتي را ندارم. خود را سپرده ام به او و ميروم به درون جاذبه اش.
پاهايم لش ميشوند روي خياباني كه هيچ وقت انتظار اين حد از واقعيت را از او نداشتم. شانه هايم دائم سنگين مي شوند و فشار مي آورند به پرده ديافراگمم. نفسم ميرود و خميازه ميكشم، حباب هاي اكسيژن، بين سلول هايم ميتركند، ديواره سلول ها مي ريزند و خون فواره ميكند به درونشان. خون ميخزد درون سرم و فكر و اكسيژن و تيترهاي دنياي اقتصاد در لابه لاي لوچ هاي مغزم پمپاژ مي شوند، «پيام وام جديد مسكن به بازار»، «رابطه وام مسكن با قيمت»، «نقشه خريد مسكن با سبد وام»
+ خانه را مي خريم؟
_ بايد باهاش زودتر تماس ميگرفتيم.
+ نمي شه اينطور باشه. بايد فرازمند كمك كنه، ما خانه را مي خوايم نميشه فقط بخاطر پنج تومن نشه
شكمم كش مي آيد به اندازه تمام ساندويچ هايي كه بايد بخوريم، تمام جوجه كباب هاي ارزان وزيري، اشك از توي گلوش بالا مياد و با يه قلپ دلستر پايينش ميده
+ دلستر مني تو...
_ شوخي نكن حوصله ندارم.
هميشه پنج تومن را كم داريم، هميشه...
+ از بنگاه بالن هستيد يا آتيه؟
+ مورد 53 متري طبقه سه پلاك 44 كوچه ثريا رو ديديم. نه خوب نبود. نورش مشكل داشت
همون كه عكس آقاي خانه مثل مرده شورهاي بي روح باغ فردوس در سردر خانه بود را مي گفت . همان كه زَنِ مثل «نانيِ» «قلعه هزار اردك» بود.
+ نه! خرجم داشت، كل خانه بايد رنگ بشه. حالا خودت زحمت بيافت بگرد. ميدونم بنگاه شما با اين پرسنل قوي حتما براي ما پيدا ميكنه
من خيره به دنبال نسيمي ميگردم كه به صورتم بخورد، خنكم كند.
شهر در آن بالا وزن خود را رها كرده روي ما اين زير توي مترو. ما اين زير نشسته ايم و پاهايي را مي بينيم كه روي ما قدم مي گذارند مي روند. كفش ها كفش ها و ردشان بر چشمم.
بايد بنويسم. بايد برگردم به نوشتن
خانه را به ما نفروخت. خانه اي كه دوستش داشتيم. نفروخت و ما دوباره بايد بگرديم.
تلوزيون دارد سرودي حماسي

۱۳۹۵ شهریور ۳۱, چهارشنبه

گوشت را به زمین بچسبان





















از آنها که گوشَت را بچسبان روی آسفالت و صدای مجرای زندگی را آن زیر بشنو، بعد آن زیر جماعت داغان از تمام کشور توی ایستگاه مترو جمع شده اند و مجرای زندگیشان به باریکی نخ دندان است. مثل ایستگاه آزادی؛ یک مشت آدم نابود توش جمع می شویم؛ مسافرهای ترمینال غرب، کارگرها و سربازهای از مرخصی برگشته که از نام در خور توجه "شادمان"  به سمت امام علی تغییر خط می دهند . در هیچ کدامشان سحر خیز باش را نمی بینی، آدم های کامروا نشده در مجرای زندگی قالیبافی.
یک سری ها هم هستند مثلا از شرقِ کارمند نشین می آیند مرکز، صبحشان را با موسیقی کارمندی شروع کرده اند؛ صبحگاهی علیزاده و دختر ژولیده علی نقی وزیری با تنظیم مشکاتیان. شعار این است، حس مصمم زندگیت را بسوزان در مرکز تهران و عصر آش و لاش برگرد خانه.
یک چیز را نباید هیچ وقت فراموش کرد که آدمِ مترو، آدم مصمم نیست؛ آدم مصمم ها پول دارند، کار دارند یا قرار است به پول برسند.
نگاه چهره ها که می کنی می فهمی اطمینان در هیچ کجای مجرای زندگی این شهر وجود ندارد.

۱۳۹۴ خرداد ۱۸, دوشنبه

نمی خوابی

نمی خوابی
خیلی وقت است که چشمانت خیلی دیر بسته می شوند و خیلی زود ملافه های سفید جلوی چشمانت می ایستند
خواب خواب که به چشمانت نمی آید
اضطرابی که جا خوش کرده روی زندگی
از بلندی می افتد روی خوابت
می پری
از این لحظه است که بی خوابی شروع میکند و توی تنت ریشه می دواند. بند بند بدنت را میگیرد. ریشه ها میدود زیر چشمت و پف میکند. پاهایت سست میشوند. شانه هایت می افتد. جاذبه زمین مقتدر محض میشود در برابر بدنت. تو لشت را میکشی روی زمین. یک هفته دو هفته، یک ماه و دوماه... بی خوابی کوتاه نمی آید و ماه ها با حضورش رختخوابت را پر از کپک هایش میکند.
بی خوابی بود دارد
بویش با عرق بدنت یکی می شود. کل شب با اوهام و بوی عرق می پیچد در اتاق. تا صبح که خنکایش را هول میدهد.
دوست دارم دم صبح چشمانم را ببندم
خودم را ول بدهم روی سردی تشک و بالشم و دستهام را زیر بالش ببرم
چشم ها را ببندم و خودم را بسپارم به زمان ، به سالها قبل. به آن روزهایی که خوابم میبرد.

۱۳۹۴ فروردین ۱۲, چهارشنبه

بی عکس

می ترسم
تازگی ها خیلی میترسم
از تصمیماتم
از تردیدهایم
از آینده
از گذشته
از حالی که در آن زندگی میکنم
ساعت ها چقدر تند می گذرند و چقدر یواش حرکت میکنند.
اسفند که تهران بودم و میخواستم به کرمانشاه بیایم گزینه های زیادی پیش رویم بود هواپیما، اتوبوس، ماشین اقوام و همه در بهترین حالت. همه اقوام مسافر اصرار داشتند که فردا صبحش مرا همسفر خود کنند. از ماندن در تهران استرس داشتم، از آمدن به کرمانشاه هم استرس داشتم. 
آخری بر خلاف همه آنچه خودم و اهل خانه انتظارشان میرفت یکهو زنگ زدم ترمینال و بلیط آخرین اتوبوس را رزرو کردم و ساعت دوازده شب آمدم کرمانشاه.
همه تعجب کردند.
از استرس زیاد بود. میترسیدم از ماندن و ترسم از رفتن انقدر زیاد بود که تقریبا آچمز شده بودم. ساکم را پنج ساعت قبل رفتن گذاشتم دم در و لباس پوشیده دراز کشیدم روی تخت منتظر.
حالا هم میترسم.
نمیدانم از چه اما میترسم. کم کم دارم میروم توی خلا ترس. 
ترسی که خیمه اش را می اندازد روی من و تاریک میشود
انقدر میترسم که نمیتوانم برای این پست عکس بگذارم...

۱۳۹۳ اسفند ۲۶, سه‌شنبه

بالون



نمی دانم اسمش چیه، از این بالون ها که در جشن ها و چهارشنبه سوری هوا می کنند. یک بالون نایلونی سبک که زیرش را با فتیله ی الکل روشن می کنند و هوای گرم، بالون را بالا می برد.
من و اصغر ایستاده ایم درِ پاساژ تا عشق اصغر پیام دهد که کی از پاساژ با خواهرش بیرون می آیند. اصغر که از طرف خانواده عشقش رد صلاحیت شده با این دید و بازدیدهای برنامه ریزی شده، قصد نزدیک شدن به خانواده عشقش را دارد. همه این رد صلاحیت ها تقصیر ابراهیم خان ابوی عشق اصغر است که به بی پولی اصغر گیر داده.
مسعود بعد از طلاق، دوست دختر سابقش را خیلی اتفاقی در پاساژ ارگ دیده و با هم رفته اند کافی شاپ برج و کاپوچینو سفارش داده اند و دوست دختر سابق مسعود دستی به شکم مسعود کشیده که چقدر چاق شدی مسعود. مسعود و دوست دختر سابقش از در کافی شاپ بیرون میزنند. زن سابق مسعود که همراه دوست پسر سابقش است، مسعود را با دوست دختر سابقش دیده که از کافی شاپ بیرون آمده اند و حسابی بهش برخورده و توی خیابان داد و بیدادش کرده. دوست پسر زن سابق مسعود هم خواهرش را؛ که دوست دختر مسعود است، با مسعود دیده و در روز 9 مارس وسط خیابان مصدق با لگد به جانش افتاده. ابراهیم خان ابوی عشق اصغر از زورخانه ی کنار حیدریه بیرون آمده و این بی ناموسی ها را دیده و با لگد به جان مسعود برادر زاده اش افتاده. چند تا جوان مشنگ از آنهایی که عقده جنسی شان را با جیغ های اسپانیایی در خیابان پشت سر باربی ها خالی می کنند، می آیند و حاجی حاجی کنان، ابراهیم خان را با زور سوار اتوبوس می کنند.
منو اصغر بعد از نا امید شدن از عشق اصغر عرض خیابان را رد می کنیم. اصغرِ اعصاب خراب و شکست خورده، سرو شاخِ راننده «بی ام وی z3» را سر دارایی های باد آورده اش و دارایی های باد نیاورده ی خودش به بهانه ی بد ترمز کردن میگیرد. راننده که تازه زمین های منطقه ماهیدشت را فروخته از پنجره سر بیرون میکند و فحشی نثار اصغر میکند، اصغر هم با مشت روی کاپوت «بی ام وی z3 »میکوبد. طرف که با این کار اصغر حسابی قاطی کرده برای ترساندن اصغر، «بی ام ویz3»اش را یک نیش گاز به جلو می راند. اصغر دوباره روی کاپوت می کوبد. راننده ترمز محکمی می گیرد تا پایین بیاید و صورت اصغر را صفایی بدهد. راننده اتوبوس که از فحش های ابراهیم خان به بی ناموس های زمانه، اعصابش خراب شده حواسش پرت است و با ترمزِ «بی ام وی Z3 » از پشت به «بی ام وی z3» می کوبد و تا صندلی عقب جمعش می کند. راننده اتوبوس و اصغر و راننده «بی ام ویz3 » و مسعود و دوست دختر سابقش و زن سابق مسعود و دوست پسر سابق زن مسعود و جمعیتی که بعد از دریافت 85 هزار تومان یارانه در خیابان توی هم میلولند، وسط خیابان روبه روی استانداری سابق، نرسیده به پاساژ ملت در حال دعوا هستند
چند تا جوان مشنگ از آنهایی که عقده جنسی شان را با جیغ های اسپانیایی در خیابان پشت سر باربی ها خالی می کنند آن طرف خیابان بالونی را آتش زده اند و هوا کردند. هوا سرد است و بالون زیاد بالا نمی رود عرض خیابان را که طی می کند تالاپ می افتد روی درخت. درخت خیلی مضحک جمعیت را سوپرایز می کند و آتش می گیرد و روی اتوبوس می افتد و اتوبوس را از قسمت جدایی میان خانوم ها و آقایان به هم جمع می کند و کل آن آتش می گیرد. اتوبوس می ترکد و جمعیتی که مانند گوشت قصابی به میله ها آویزان بودند در حال بریانی شدن هستند و به جهت متراکم بودنشان توانایی فرار از داخل اتوبوس را ندارند.
بوی گوشت کباب شده خیابان را گرفته و من گوشه ای از میدان کنار اصغر که دارد به عشقش اس ام اس میدهد ایستاده ام و منتظر عشق اصغریم که از پاساژ بیرون بیاید به اصغر می گویم بعد از این مسخره بازی ها کباب میهمان مسعودیم


Hide story



تذکر: این یک داستان واقعیست
یک هفته بعد از اینکه از خطر بیماری «برونشیت» رهایی پیدا کرده ای، صبح از خواب بیدار میشوی، به دستشویی میروی و هرچه زور میزنی میبینی که شاش بند شده ای. با دکتر «نوید» از دوستانت تماس میگیری؛ احتمال عفونت شدید مجاری را میدهد که از عفونت عمومی بدنت در زمان برونشیت حاصل شده. امروز باید برای گرفتن جواب تایید پروپوزال پایان نامه ات از دانشگاه، اقدام کنی و فرصت آزمایشگاه رفتن را نداری. قبل از رفتن به دانشگاه تصمیم میگیری که ظرف های چند روز مانده ی سینک ظرفشویی را بشوری. مایع ظرف شویی تمام شده. در دفترچه یادداشت روزانه ات زیر گزینه ی تعویض شیشه ی شکسته ی اتاق، مینویسی خرید «ریکا». پژو«206sd» ات را در لاین پارکِ روبه روی دانشگاه کنار دیگر ماشینها پارک میکنی. برای نیم ساعت حضور در دانشگاهی که این ترم 2 میلیون تومان شهریه اش را داده ای، 500 تومن پول پارکبان میدهی. در دانشگاه لیستی را نگاه میکنی که در آن پروپوزال عده ای تایید شده و عده ای نه اما جلوی اسم تو هیچی نوشته نشده. در جواب پرس و جوی تو، مدیر گروه مدعی میشود که تو اصلا پروپوزال تحویل نداده ای. به کارشناس گروه مراجعه میکنی و او منکر گم کردن پروپوزالت میشود. ارجاعت میدهند شورای آموزش به عنوان دانشجوی کم کار و یلخی. بعد از گذشت سه ساعت و کسب افتخار پذیرفتن منتِ «همراهی دانشگاه با دانشجوی خاطی»؛ قرار میشود که پروپوزالت را تا ظهر تحویل دهی و دانشگاه سریعا تاییدش کند و جریمه نشوی. فِلَشی که متن تایپی پروپوزال و آهنگ های «پیمان یزدانیان» را در آن ریخته ای به usbضبط ماشینت وصل است. خوشحال به سمت «206sdات» حرکت میکنی که متن پروپوزال داخل فلش را پرینت بگیری. دزدی مرحمت کرده و شیشه ماشینت را شکسته و ضبطت را به همراه فلش به یغما برده. داد و هوارت را سر پارکبان خالی میکنی. پارکبان و همکارانش طبق قانونی که پشت برگه ی قبض پارک نوشته شده، تو را تفهیم میکنند که آنها هیچ مسئولیتی در قبال حوادثی که برای ماشینها رخ میدهند، ندارند. در واقع شهرداری مسئول امنیت نیست بلکه نیروی انتظامی این عمل را انجام میدهد و در آخر 2500 بابت دو ساعت و نیم تخطی از زمان تنظیم شده از تو میگیرند. در ترافیک «همت» به فکری که یکهو ماشین 50 میلیونی ات تکانی میخورد. متوجه میشوی که از پشت زده ای به «سانتافه» ی جلویی و دوربین داخل سپرش را شکسته ای. برای اینکه مشمول تخفیف 300 هزار تومنی بیمه در اول سال شوی، بی خیال کروکیِ تصادف می شوی و تصمیم می گیری که خودت حسابش کنی. در تعمیرگاه متوجه میشوی که قیمت دوربین داخل سپر سانتافه 700 هزارتومن است. راننده سانتافه دلش میسوزد و قرار میگذارد هرچه داخل کیفت است را بگیرد و باقی را خودش حساب کند. تمام پولهای کیفِ پولت که 400 هزار تومن است را به راننده سانتافه میدهی و ازاو تشکر میکنی. ساعت یازده و پنجاه دقیقه شب است که از تمام این ماجراها رهایی میابی و برای خریدن ریکا به عابر باک میروی تا پول بگیری. به سمت ماشین که برمیگردی یک نفر که به او مشکوکی نزدیک می شود و ادعا میکند که 206sd تو، ماشین اوست که دزدیده شده. بحث بالا میگیرد و با تو گلاویز میشود. دوستش هم به کمکش می آید و دو نفری تا آنجا که میخوری تو را میزنند تا ماشینت را بدزدند. مردم که وضع را میبینند به کمکت می آیند و دزدها قصد فرار میکنند که تو پای دوست طرف را می گیری و به زمینش میزنی. با 110 تماس میگیرید. دوست طرف که سابقه دار هم هست از دو جا پایش شکسته. بعد از اینکه پول گچ گرفتن پاهایش را میدهی یک راست بازداشتش میکنند. ساعت 3 شب در کلانتری سرباز وظیفه «اصغری» به تو میگوید که بابت شکستگی پای دزد باید 15 میلیون تومن دیه بدهی احتمالا. پرس و جوهایت همه بر صحت گفته ی سرباز وظیفه «اصغری» تاکید میکنند. داغان به خانه بر میگردی و برای در امان ماندن از سرمای شب اسفند ماه تصمیم میگیری که شیشه ای را که دیروز خریده ای وصل کنی. سوراخِ زوارِ قاب پنجره، کج مته خورده و برای داخل رفتن پیچ به زور بیشتری نیاز است. پیچ گوشتی را محکمتر فشار میدهی که شیشه از وسط به دو نیم میشود و نیم بالایی روی گردنت می افتد و شاه رگت را میزند و خون و شاش انباشته شده در بدنت به بیرون فواره میکند. هن هن کنان کف اتاق؛ وسط کتاب هایت دراز میکشی و سرت را روی کتاب «قرار داد اجتماعی» اثر «ژان ژاک روسو» میگذاری و با نگاهی به سقف اتاق منتظر می شوی که مرگ بیاید.
یک هفته بعد پیک موتوری، برگه ی احضاریه دادگاه را جهت شکایت دزد پا شکسته به درب منزل مجردی ات می آورد و جنازه ات را که کرم زده پیدا میکند و از بوی تعفنت، تفی روی جسدت می اندازد.
همین.
تقدیم به رفیق

۱۳۹۳ بهمن ۲۲, چهارشنبه

سیب شور



تردید بدترین ترس من بعد از فراموشی محسوب میشه. و امروز این ترس سایه ی خودشو انداخته روی زندگیم. تردیدها هیچ وقت دست از سر من بر نمیدارند. تردید ماندن و رفتن، تردید ادامه و سکون، تردید گفتن و نگفتن، تردید تردید تردید...
تصمیمات در نهایت آن چیزی نیستند که بد باشند و معمولا من از پس خودم بر میام، اما در این بین تردید ها رنج آورند. فرسایش حاصل از تردید پنجه می کشد بر روی حتی خواب هایت.
خواب های آشفته با شخصیت هایی که دوستشان نداری و آنها که دوستشان داری دورند و دور می شوند. و تو تردید داری در صدا زدن. 
خواب ها...
پایانی ندارند.
نمیتوانی انتهای هر خواب را روشن کنی. معلقی در خواب هایی که چهره ها را همچون خدایان باستان در برابرت صف میکند.
حرف های تکراری خوابها...
خواب شیرین ترین لذت زندگی من نیز مقاومت میکند در برابر خواب بودنش. 
پلکت میسوزد. ترس از بر هم گذاشتن پلک ها و فرار واقعیت از دست وهمِ خواب، مقاومت در برابر خواب بالا میبرد. در برابر خواب اما چاره ای نیست جز ارضاع شدن از این لذت خیالی.
چشم میبندم و خود را می سپارم به آغوش اوهامی که دوستشان ندارم. تردید ها می آیند. مثل گرد می پاشند توی صورتم. صداهای آدم هایی که را مرددم میکنند با صدای گنجشک های درخت رو به روی پنجره اتاق یکی می شوند. صدای همه همه پرنده ها عصبییم میکند. از بین نرده ها رد میشوم و میروم بالای درخت تا سر گنجشک ها را با دست بکنم. گنجشک ها که میدانند چکار میخواهم بکنم همه با هم پرواز میکنند و روی سقف آپارتمان رویه رو می نشینند و با هم میرقصند. من هم شروع میکنم. می رقصی توی تاریکی میرقصم توی تاریکی با صدای آهنگ گوشی موبایلی . برق رفته . پرنده ها از خشم سیاه می شوند و بزرگ. می آیند روی سرم و دسته جمعی می چرخند. از درخت سر می خورم پایین و توی کوچه سوار بر فیل بزرگی که دارم فرار میکنم. ابابیل ها سنگ ها را رها میکنند روی سرم. پناه می برم به مکعبی که توی پرسپکتیو افتاده . سنگ ابابیل ها میخورد به مکعب و سوراخش میکند. نگاه می کنم از توی سوراخ میبینم ایستاده کنار رود و دارد لباس هاش را تند می پوشد. مرا که میبیند خجالت می کشد. سرخ شده. تمام بدنش خیس است. میلرزد. می لرزد و سیب گونه هایش می افتد توی آب. آب بالا می آید. میترسم. میدوم روی کوه. آب بالا می آید، خیلی. گریه میکنی و آب شور میشود. سیب شور می شود. گشت ارشاد می آید گیر میدهد به بدن خیست. 
گشت توی گریه ات غرق می شود. از آن بالا، روی کوه میبینم که آب دارد غرقت میکند. کش می آیی بزگ می شوی. آنقدر که آب تا پهلوهایت بیشتر نمی رسد. از پشت کوه آواز کردی میخوانند. تو میخواهی کردی برقصی، نمیدانی چطور و بور میشوی. 
ابابیل ها پیدایم میکنند، قسمشان میدهم به سیب شور. همه میروند روی درخت می نشینند. برق می آید و تو انکار میکنی که داشتی میرقصیدی. مهتابی های توی راهرو تک تک روشن می شوند. چشمک می زنن. من که میبینم ابابیل ها حرف نمیزنند فرار میکنم توی راهرو. مهربانی از روی پله ها هولم میدهد. از آخرین پله که از قطر نویفرت هم بیشتر است پرت می شوم پایین. چراغها چشمک میزنند. ته راه رو پرت می شوم توی نور. ابابیل ها نشسته اند روی شانه هایت و ساکتی. 
تردید میکنم که بگویم یا نه...
تردید مثل گردی سیاه می پاشد توی صورتم. نفسم تنگ میشود. سرفه میزنم. طعم شیرینی سیب را توی گلوم حس میکنم. نفسم میرود. از توی رخت خواب بلند میشوم. سرفه میزنم تا نفسم که گیر کرده را باز کنم. نمیتوانم نفس بکشم. بالا میارم روی فرش. کبود شدم. پنجره را باز میکنم. نرده ها را فشار میدم. فکر میکنم نرده ها هستند که اجازه نمیدن نفسم برگرده. دوباره بالا میارم. نفسم باز میشه. کنار دیوار میشینم. و سرفه میزنم. خیسم عرقم. هوای سرد میخزد توی اتاق. از کنار گردنم میگذرد و خنکم میکند. بوی ادکلن مکسی از هوا میاد. سرد ولی قدیمی...

۱۳۹۳ بهمن ۱۷, جمعه

نما کامپوزیت زندگی


1. باید خوابم رو تنظیم کنم به گمانم خواب از 11 تا 6 خواب مناسبی باشه
2. نیم ساعت ورزش هم خوبه
3. یه بطری آب معدنی هم باید با خودم ببرم سر کار
4. خواندن روزنامه ها و اخبار رو باید منظم کنم
5. سر زدن به شبکه های اجتماعیم باید کنترل شده باشه
6. باید یه لیست از شماره تماس ها رو سامان دهی کنم که در ماه باهاشان تماس بگیرم. لیستی از دوست و فامیل و آشنا
7. باید بیشتر به فکر اهل خانه باشم
8. به جای نوشابه و آبمیوه های پاکتی باید آبمیوه طبیعی بخورم
9. هر جا باشم نهار رو خانگی بخورم نه غذای بیرون
10. نمک حذف
11. یکی دو تا فیلم در هفته باید ببینم
12. سعی کنم در ماه دو تا کتاب بخوانم
13. مسافرت
14. عادت کردن به نظم مالی خیلی مهمه
15. اتوبوس 200 تومنی از تاکسی 1000 تومنی بهتره
16. عکس گرفتن
17. نوشتن کارهای فردا و یادداشت برداری از کارهای امروز
18. زبان و نرم افزار
19. همه اوقات برای آموختن مناسبه حتی تو جهنم
20. شنا
.
.
.
این لیست رو میشه برای تولید یه فرایند مناسب در زندگی ایجاد کرد. میشه باهاش یه تحرک عمده در زندگی راه انداخت. اما خب موضوع اینه که این تحرک بیشتر از چند هفته یا ماه طول نمیکشه
امروز داشتم انیمیشن لگوها رو میدیدم. لوگو از یه نظم مودولار تبعیت میکنه. و قهرمان داستان بر علیه این نظم میجنگه.
با خودم فکر کردم که ایجاد نظم های مصنوعی چقدر میتانه ما رو در جهت خوشبختی حرکت بده؟ آیا اگه ما در هفته یک بار به استخر بریم آدم های خوشبختی هستیم؟
اگه نمک نخوریم چی؟
به نظرم مسئله درونی تره. ما عادت کردیم به پوشاندن نماهای تخریب شده زندگیمان. ما همیشه با کشیدن رو کش بر روی این نماها سعی داریم دروغ بزرگ را پنهان کنیم. نماهای چرک خانه هامان را کامپوزیت میکنیم، کنکور را برای پنهان کردن فاجعه علمی مدارس اختراع میکنیم و در جای دیگر فکر میکنیم با این نظم های نمایی میشود ساختمان زندگی را که در حال ویرانیست نجات دهیم.
ما به آشوب نیاز داریم. همه ما پر از هورمونهایی هستیم که در کاهو و گوجه و مرغ به مواد غذاییمان اضافه میکنند پر از کلر آب صبح گاهی، پر از پارافین های روی میوه ها و روغنهای لبنی. زندگی با بیسکویت و پفک و چیپس و آب معدنی... زندگی در محلاتی که شبیه کارگاههای ساختمانی هستند پر از ریزگردهای بوکسید سیمان...
در این میان باید چنگ بزنیم به آنچیزهایی که حیات را برایمان لحظاتی لذت بخش میکنند یا اینکه آشوب کنیم در برابر تمام این وضع
نماهای مصنوعی با اولین باران اسیدی اگزوز ماشینهامان از بین خواهند رفت

۱۳۹۳ بهمن ۱۵, چهارشنبه

کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند

























آدمیست دیگر، گاهی وقتها هم کم میآورد. خالی میکند.
هیچ چیز برای من قدر آگاهی داشتن از وضعی که در آن هستم مهم نبوده. اینکه مقیاس خودم و مختصاتی که در آن حاضرم را شناسایی کنم.
این به این معنی نیست که در زندگیم هیچ وقت گند نزدم اما به این معنیه که دقیقا  نسبت به تضاد هایی که زمان های خراب کاری گرفتارشانم کاملا آگاهم. این وضعیت برای من چند ویژگی دارد اول اینکه در اکثر اوقات واقفم که چه فضاهایی در گیر تضاد هستند. دوم اینکه متوجه تضاد ها ، ناسازگاری ها و اشکالات منطقی در افکار و اعمال و گفتار خودم و دیگران هستم. میدانم گاف های هر سیستمی دقیقا در کجاهاست.
وضعیت منفی در چند جا شکل میگیرد. من به واسطه این شکل از رفتار به صورت کاملا پیچیده ای به جدال با مسائل مشغول میشوم. بررسی اجزا و تحلیل تک تک فرایندها کلی زمان بر میشود. به مواجهه و جدال و بازی دائم با محیط و یک جنگ فرسایشی حتی با احساسات آدم های اطرافم وارد میشوم. در کارهایم حتی به احساسات و تعلقات آدمها کاملا واقفم و نمیتوانم آنها را نادیده بگیرم. تقریبا حتی اگر نتوان وضع را توضیح دهم اما میدانم هر تضادی و هر معذوریت فردی دقیقا از کجای گذشته یک فرد ممکن است پیدایش شده باشد و برای همین احساسات آدم ها برای من به شدت مهم است. فرسایش دائم در روش من کاملا خودش را نشان میدهد. انرژی اولیه ارائه طرح ها و برنامه ها در نهایت به سرخوردگی منجر میشود اما کاملا میدانم که تنها مسیر عبور از راه درست همان برنامه ها هستند.
مچ کردن تمام این وضعیت ها تقریبا امر محال است و در صورت وارد شدن به واقعیت بخشیدن به این امر محال صرف هزینه و وقت فراوانی را میطلبد. به اینجا که میرسی که میدانی چه کاری اشتباه است و درست انجام دادنش از چه راهی میگذرد و نمیتوانی و در اکثر اوقات محیط توانایی همراهیت در انجام کار درست را ندارد ، خالی میکنی، تمام می شوی...
در دو ماه گذشته من دائم در این فضای گیر کردن و تمام شدن دائم حضور داشتم، تحمیل های محیطی و مقاومتش در برابر تمام بازی هایی که برای اصلاحش برنامه ریزی میکنی.  این حجم از مقاومت غیر قابل تصور است. امشب دوستی ضربه نهایی را زد و من ماندم. حس کردم این همه صرف هزینه عمومی کردن در نهایت چکار میکند با من...
این شعر شهریار به هوشنگ ابتهاج خاطرم آمد که:
سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه
خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز
دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه
آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه
دور سر هلهله و هاله شاهین اجل
ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه
کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه
بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه
ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه
گر رهایی است برای همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه
ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه
مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چه
شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه

۱۳۹۳ بهمن ۱۱, شنبه

درخت بودن



همواره نظاره گر بودن در من شعف خاصی رو ایجاد میکنه. اینکه در کناری ساکن و ثابت بایستی و در گذر زمان نگاه کنی. به آدم ها، خانه ها و حوادث نگاه کنی و با لبخندی راهیشان کنی تا از کنارت بگذرند.
برای همینم از درخت بودن لذت میبرم. اینکه ایستاده باشی و سایه ای بگسترانی و بیایند در زیر سایه ات لحظه ای را با تو شاد باشند و بروند و تو باز بایستی برای شادی دیگری. کنارت روی سنگی که دوست توست احتمالا، بنشینند و شروع کنند با تو که درختی حرف بزنند و فکر کنند که تو نمی شنوی ولی تو لبخند بر لب داری و آرامشان می کنی. با صدای شاخه هایت، با نور بازی های برگ هایت، بفهمانی که چه شادی لذت بخش تر از خنکای این سایه که زیرش نشسته ای. و سنگ کم حرف تر از تو و پیر تر از تو نگاهت می کند که رفیق این هم می رود...
خانه ها هم دوست دارم. کهنه هایش را بیشتر دوست دارم. آنها که مانده اند و روایت گر به نظاره نشستن آدم ها هستند. آنها که تعریف میکنند از آدم ها.
میایند کمی در کنار آجرت می مانند و میروند. گه گاهی دستی بر تنت می کشند و رد می شوند و تو می شنویشان.
می آیند کمی در کنارت، زیر سایه ات می مانند و تو شادی از اینکه راهشان را پیدا می کنند و شاید شاد می روند.
و تو میمانی...

۱۳۹۳ بهمن ۶, دوشنبه

مثه یه مایع لزج و تاریک...


داره سخت می گذره. واقعا سخت می گذره. نمیدانم چرا...
حس آدم گم شده را دارم. 
خاله تعریف میکرد که یه بچه رو دیده که وسط پاساژ ستاره تو قشم از چپ میرفته راست و می دویده و گریه میکرده و داد میزده که من گم شدم.
گم شدم...
گم شدم...
گم شدم...
وقتی اینو تعریف کرد افتادم یاد گم شدن خودم توی بچگی. گوشه ای ایستاده بودم و خیابان رو نگاه میکردم و گریه میکردم. یک دفعه همه چیز غریبه شد. همون موقعی که فهمیدم تنهام همه چیز غریبه شد. تنهایی وحشتناکی بود.
شما تجربه نکردید اما من تجربه گم شدن را دارم. بچه که بودم یک بار توی بازار گم شدم. هیچ وقت تا این حد ترس در وجودم رخنه نکرده بود. ترس در لا به لای تک تک سلولهای بدنم جاری شده بود. مثه یه مایع لزج و سیاه که آرام آرام پیش میرفت دور تا دور هر سلول را میگرفت. هر چقدر این پیشروی بیشتر میشد، ذهن من هم نسبت به آینده بدون پدر مادرم تاریک تر میشد. بعد فشار روحی بالا رفت و زدم زیر گریه. 
مایع لزج تاریکی که تمام زندگیت رو میگیره. مثله یه بخار تاریک میشینه رو مغزت. کم کم از کار میافتی. تبدیل میشی به یک ماشین که صبح ها با چشم های پف کرده بلند میشه، چیز زیادی از محیط نمیفهمی. مثه یه اسیری از اطرافت دل میکنی.
گم میشیم و این مایع لزج سیاه آرام آرام فضاهای خالی بین زندگیت رو پر میکنه. کرخت میشی. لزج میشی. ساعتها به یک نقطه توی تاریکی اون دور دورها میخ میشه نگاهت.
گم شدم...
مثه یه مایع لزج و تاریک...
عکس: از 1x.com

۱۳۹۳ بهمن ۳, جمعه

تُــــــــمِـــمُـــــــرغ همان تخم مرغ است


[بگی می گوید هفتاد یک سال کم، سن دارد، وقتی از او می پرسم خانه ات کجاست، می گوید لانه ی مرغ ها و بعد ادا در می آورد و قد قد می کند]

بَگی، تخم مرغ فروشی است که تبدیل به نشانه ای در کرمانشاه شده.
با تمام صدای گرفته اش با تمام طنازی ها و حاضر جوابی هایش با همان کت سورمه ای وارفته اش و آن پیراهن کنه و سبد سیمی تخم مرغ هایش، بخشی از خاطرات ما دهه شصتی های کرمانشاه است که با توپ دو لایه پلاستیکی و دروازه ای به پهنای فاصله تیر چراغ برق و دیوار خانه آقای «یوسفی»، خودمان را می کشتیم تا آنکه صدای مبهم آشنایی میگفت: تمـــمــرغ، که یعنی تخم مرغ!
بَگی که رد می شد بازی تعطیل بود و ما سرگرم سر به سر گذاشتن بگی می شدیم.
ما: بگی تخم خروسم داری؟
بَگی: برای زیر بابات می خوای؟
بَگی نهار چی داری؟...
و هر جواب بَگی شلیک خنده ها ما را به همراه داشت. جالب آنکه این سوال و جواب ها همیشه یک چیز بود اما بگی و حاضر جوابی اش چیز دیگری می نمودش.
این ماجرای سوال های تکراری ما بود و جواب های بَگی از سر بی خیالی و آشنایی. آنقدر بیخیال و آنقدر آشنا که انگار تا همین دیروز در خانه ی تک تک ما ساکن بوده و تک تکمان را به اسم کوچک می شناسد. بگی را تمام مردم کلان شهر کرمانشاه می شناسند چون قدم می زد و قدم می زد و تخم مرغ های محلی اش را جار می زد.
شاید اگر در کشوری دیگری بود، بگی مجسمه ای داشت چرا که جزیی از خاطرات مشترک تمام ساکنین یک شهر بشمار می رفت. اما کدام خاطره؟ کدام شهر؟ شهری که ویران شد خاطراتش هم به آوارهایش می سپارد...
خیلی وقت است بَگی را ندیدم
راستی از این پیره مرد قدم زن و تخم مرغ هایش کسی خبر دارد؟
عکس: بگی، محل: خیابان بهار کوچه شیرزادی/ از خودم


۱۳۹۳ دی ۲۲, دوشنبه

در جستجوی زمان دست رفته












هر چیزی زمانی داره که اگه بگذره، گذشته و راه برگشتی نیست.
باید سر وقتش بچه بازی رو بزاری کنار و مستقیم دست به عمل بزنی و تعارف نکنی. باید بگی اون چیزی رو که باید بگی.
اولین شرطش تکلیف روشن بودنه. آدم باید با خودش تکلیف روشن باشه. باید بدانه از زندگی چی میخواد. باید بدانه که میخواد با باقی مانده زندگیش چیکار کنه. یه وقت نشه که سر صبحی از خواب بیدار شه و با این سوال مواجه بشه که: «خب که چی؟» بعد ساعتها و روزها و ماه ها و سالها به سقف خیره بمانه و براش جوابی پیدا نکنه. اگه اینطوری شد وضع خرابه.
اصلا اولین ارتباطی رو که باید منکرش بشی ارتباط با سقف اتاقته. سقف اتاقت که بالای تخت خوابته یا سقف اتاقت که بالای میز کارت موجوده. اینها فاحشه هستند نباید باهاشون وارد رابطه بشی. زندگی خورن. همه «که چی» های عالم از همین سقف ها شروع میشه. باور کن. همین هیتلر هم از همین جا شروع کرد که یه صبح از خواب بلند شد و بعد از رابطه با سقف اتاقش پرسید «که چی؟»
وقتی سقف اتاقت وارد زندگیت شد دیگه هیچ وقت معلوم نمیشه قراره با باقی مانده زندگیت چکار کنی و هر روز صبح یک روز از باقی زندگیت رو از دست میدی. خب از اون طرف ماجرا هم زیاد مهم نیست باقیش کجا میره و بابت رفتنش هیچ وقت حسرت های آنچنان نمیخوری. مثلا فکر میکنی به اینکه اگر اون چیزها را بدست می آوردی، چه چیزی آنچنان فرق میکرد که الان نکرده. مثلا چه فرقی بود بین دانشگاه صنعتی شریف و کاردانی انتخاب هفت تکمیل ظرفیت دانشگاه آزاد اسلامی واحد سنندج انتقال به دانشگاه آزاد اسلامی واحد کرمانشاه؟
اون موقع که هنوز «که چی» ت رو نپرسیدی، سر در دانشگاه تهران از این ور دلت میره تو از اونورش میاد بیرون و له له میزنی برای حضور توی اون پنجاه تومنی واقعی، ولی وقتی پرسیدی که چی...
آره ...
راستی گفتم بهت که از سن چهل سالگی به بعد روزانه چند میلی گرم از ماهیچه ها تحلیل میرن؟ نگفتم؟
خب حالا که نگفتم پس بیخیال چون هنوز ده سال دیگه باید بری. ولی خب به فکر اینم که گفتی.
همین که گفتی از دستش دادی.
می دونی چیه تو همیشه خودتو توی دو راهی قرار میدی. یه ور این دو راهی اخلاقیهفقط مشکلش اینه که اونورشم اخلاقیه. همیشه میمانی و آخرش ترجیحت این میشه که از خودت بگذری.
تصمیمت این میشه که بگذری. میری تو فضا... می ری تو خلا... معلق...
میگذری و منتظر زمان میمانی. زمانی که تند میره اما تمام نمیشه. و تو که هیچ وقت نمی خوای زبانتو توی دهانت بچرخانی و بگی او چیزی رو که باید بگی. انقدر حرفت رو نمی زنی که علاقه ت تبدیل به روزمرگی می شه و از یادش میبری. نه از یادش نمی بری، بیخیالش میشی. فکر میکنی که علاقه ها وضع خوشایند زندگی کنونیت را معمولا به فاجعه می کشانند. مثلا خریدن یه ماشین گه میکنه توی وضع کنونی روند و تو در برابر این مواجهه جدید سخت احساس ضعف میکنی ولی به روی خودت نمیاری.
منطقی ترین رفتار کسی که «که چه» ی زندگیش رو مثه قلاده انداخته دور گردنش اینه که وقتی که اینطوری شد بیخیال مواجهه و علاقه میشی.
بر میگردم همون  اول. هر چیزی زمانی داره که اگه بگذره، گذشته و راه برگشتی نیست. جبران علاقه ای که تبدیل به مواجهه دهشتناک با روند عادی زندگی میشه، سخته. مثلا ماشین مال 20 سالگیه اگه نداشتی از علاقه تبدیل میشه به فاجعه. بعد گواهی نامه ش و خودشو و مدلهای مختلفش، میشه ابزاری برای پنجه کشیدن روی روح و روانت  توی سی سالگی چون هیچ وقت توی 20 سالگی نگفتی که بابا یه بار بده ماشینو تا خانه بیارم...

اولین شرط همه چیز تکلیف روشن بودنه. یا باید مثه گاو از این ور دنیا بیای تو و مثه خر از اونورش بری بیرون و این وسط فقط فرایند گاو به خر تبدیل شدن رو طی کنی، یا همون اول بهش فکر کنی و تکلیف روشن بشی و نزاری «خب که چه؟» دنبال زندگیت راه بیافته...
عکس: 1x.com

گاهی از آسمان میمون می‌بارد

یک هفته و سه روزه که داریم تعمیرات می‌کنیم. تقریبا همه جام خراب شده. خانه‌مان، ماشینمان، خانواده‌ام، کارم، جسمم، روحم، روانم.......