۱۳۹۳ اسفند ۲۶, سه‌شنبه

بالون



نمی دانم اسمش چیه، از این بالون ها که در جشن ها و چهارشنبه سوری هوا می کنند. یک بالون نایلونی سبک که زیرش را با فتیله ی الکل روشن می کنند و هوای گرم، بالون را بالا می برد.
من و اصغر ایستاده ایم درِ پاساژ تا عشق اصغر پیام دهد که کی از پاساژ با خواهرش بیرون می آیند. اصغر که از طرف خانواده عشقش رد صلاحیت شده با این دید و بازدیدهای برنامه ریزی شده، قصد نزدیک شدن به خانواده عشقش را دارد. همه این رد صلاحیت ها تقصیر ابراهیم خان ابوی عشق اصغر است که به بی پولی اصغر گیر داده.
مسعود بعد از طلاق، دوست دختر سابقش را خیلی اتفاقی در پاساژ ارگ دیده و با هم رفته اند کافی شاپ برج و کاپوچینو سفارش داده اند و دوست دختر سابق مسعود دستی به شکم مسعود کشیده که چقدر چاق شدی مسعود. مسعود و دوست دختر سابقش از در کافی شاپ بیرون میزنند. زن سابق مسعود که همراه دوست پسر سابقش است، مسعود را با دوست دختر سابقش دیده که از کافی شاپ بیرون آمده اند و حسابی بهش برخورده و توی خیابان داد و بیدادش کرده. دوست پسر زن سابق مسعود هم خواهرش را؛ که دوست دختر مسعود است، با مسعود دیده و در روز 9 مارس وسط خیابان مصدق با لگد به جانش افتاده. ابراهیم خان ابوی عشق اصغر از زورخانه ی کنار حیدریه بیرون آمده و این بی ناموسی ها را دیده و با لگد به جان مسعود برادر زاده اش افتاده. چند تا جوان مشنگ از آنهایی که عقده جنسی شان را با جیغ های اسپانیایی در خیابان پشت سر باربی ها خالی می کنند، می آیند و حاجی حاجی کنان، ابراهیم خان را با زور سوار اتوبوس می کنند.
منو اصغر بعد از نا امید شدن از عشق اصغر عرض خیابان را رد می کنیم. اصغرِ اعصاب خراب و شکست خورده، سرو شاخِ راننده «بی ام وی z3» را سر دارایی های باد آورده اش و دارایی های باد نیاورده ی خودش به بهانه ی بد ترمز کردن میگیرد. راننده که تازه زمین های منطقه ماهیدشت را فروخته از پنجره سر بیرون میکند و فحشی نثار اصغر میکند، اصغر هم با مشت روی کاپوت «بی ام وی z3 »میکوبد. طرف که با این کار اصغر حسابی قاطی کرده برای ترساندن اصغر، «بی ام ویz3»اش را یک نیش گاز به جلو می راند. اصغر دوباره روی کاپوت می کوبد. راننده ترمز محکمی می گیرد تا پایین بیاید و صورت اصغر را صفایی بدهد. راننده اتوبوس که از فحش های ابراهیم خان به بی ناموس های زمانه، اعصابش خراب شده حواسش پرت است و با ترمزِ «بی ام وی Z3 » از پشت به «بی ام وی z3» می کوبد و تا صندلی عقب جمعش می کند. راننده اتوبوس و اصغر و راننده «بی ام ویz3 » و مسعود و دوست دختر سابقش و زن سابق مسعود و دوست پسر سابق زن مسعود و جمعیتی که بعد از دریافت 85 هزار تومان یارانه در خیابان توی هم میلولند، وسط خیابان روبه روی استانداری سابق، نرسیده به پاساژ ملت در حال دعوا هستند
چند تا جوان مشنگ از آنهایی که عقده جنسی شان را با جیغ های اسپانیایی در خیابان پشت سر باربی ها خالی می کنند آن طرف خیابان بالونی را آتش زده اند و هوا کردند. هوا سرد است و بالون زیاد بالا نمی رود عرض خیابان را که طی می کند تالاپ می افتد روی درخت. درخت خیلی مضحک جمعیت را سوپرایز می کند و آتش می گیرد و روی اتوبوس می افتد و اتوبوس را از قسمت جدایی میان خانوم ها و آقایان به هم جمع می کند و کل آن آتش می گیرد. اتوبوس می ترکد و جمعیتی که مانند گوشت قصابی به میله ها آویزان بودند در حال بریانی شدن هستند و به جهت متراکم بودنشان توانایی فرار از داخل اتوبوس را ندارند.
بوی گوشت کباب شده خیابان را گرفته و من گوشه ای از میدان کنار اصغر که دارد به عشقش اس ام اس میدهد ایستاده ام و منتظر عشق اصغریم که از پاساژ بیرون بیاید به اصغر می گویم بعد از این مسخره بازی ها کباب میهمان مسعودیم


Hide story



تذکر: این یک داستان واقعیست
یک هفته بعد از اینکه از خطر بیماری «برونشیت» رهایی پیدا کرده ای، صبح از خواب بیدار میشوی، به دستشویی میروی و هرچه زور میزنی میبینی که شاش بند شده ای. با دکتر «نوید» از دوستانت تماس میگیری؛ احتمال عفونت شدید مجاری را میدهد که از عفونت عمومی بدنت در زمان برونشیت حاصل شده. امروز باید برای گرفتن جواب تایید پروپوزال پایان نامه ات از دانشگاه، اقدام کنی و فرصت آزمایشگاه رفتن را نداری. قبل از رفتن به دانشگاه تصمیم میگیری که ظرف های چند روز مانده ی سینک ظرفشویی را بشوری. مایع ظرف شویی تمام شده. در دفترچه یادداشت روزانه ات زیر گزینه ی تعویض شیشه ی شکسته ی اتاق، مینویسی خرید «ریکا». پژو«206sd» ات را در لاین پارکِ روبه روی دانشگاه کنار دیگر ماشینها پارک میکنی. برای نیم ساعت حضور در دانشگاهی که این ترم 2 میلیون تومان شهریه اش را داده ای، 500 تومن پول پارکبان میدهی. در دانشگاه لیستی را نگاه میکنی که در آن پروپوزال عده ای تایید شده و عده ای نه اما جلوی اسم تو هیچی نوشته نشده. در جواب پرس و جوی تو، مدیر گروه مدعی میشود که تو اصلا پروپوزال تحویل نداده ای. به کارشناس گروه مراجعه میکنی و او منکر گم کردن پروپوزالت میشود. ارجاعت میدهند شورای آموزش به عنوان دانشجوی کم کار و یلخی. بعد از گذشت سه ساعت و کسب افتخار پذیرفتن منتِ «همراهی دانشگاه با دانشجوی خاطی»؛ قرار میشود که پروپوزالت را تا ظهر تحویل دهی و دانشگاه سریعا تاییدش کند و جریمه نشوی. فِلَشی که متن تایپی پروپوزال و آهنگ های «پیمان یزدانیان» را در آن ریخته ای به usbضبط ماشینت وصل است. خوشحال به سمت «206sdات» حرکت میکنی که متن پروپوزال داخل فلش را پرینت بگیری. دزدی مرحمت کرده و شیشه ماشینت را شکسته و ضبطت را به همراه فلش به یغما برده. داد و هوارت را سر پارکبان خالی میکنی. پارکبان و همکارانش طبق قانونی که پشت برگه ی قبض پارک نوشته شده، تو را تفهیم میکنند که آنها هیچ مسئولیتی در قبال حوادثی که برای ماشینها رخ میدهند، ندارند. در واقع شهرداری مسئول امنیت نیست بلکه نیروی انتظامی این عمل را انجام میدهد و در آخر 2500 بابت دو ساعت و نیم تخطی از زمان تنظیم شده از تو میگیرند. در ترافیک «همت» به فکری که یکهو ماشین 50 میلیونی ات تکانی میخورد. متوجه میشوی که از پشت زده ای به «سانتافه» ی جلویی و دوربین داخل سپرش را شکسته ای. برای اینکه مشمول تخفیف 300 هزار تومنی بیمه در اول سال شوی، بی خیال کروکیِ تصادف می شوی و تصمیم می گیری که خودت حسابش کنی. در تعمیرگاه متوجه میشوی که قیمت دوربین داخل سپر سانتافه 700 هزارتومن است. راننده سانتافه دلش میسوزد و قرار میگذارد هرچه داخل کیفت است را بگیرد و باقی را خودش حساب کند. تمام پولهای کیفِ پولت که 400 هزار تومن است را به راننده سانتافه میدهی و ازاو تشکر میکنی. ساعت یازده و پنجاه دقیقه شب است که از تمام این ماجراها رهایی میابی و برای خریدن ریکا به عابر باک میروی تا پول بگیری. به سمت ماشین که برمیگردی یک نفر که به او مشکوکی نزدیک می شود و ادعا میکند که 206sd تو، ماشین اوست که دزدیده شده. بحث بالا میگیرد و با تو گلاویز میشود. دوستش هم به کمکش می آید و دو نفری تا آنجا که میخوری تو را میزنند تا ماشینت را بدزدند. مردم که وضع را میبینند به کمکت می آیند و دزدها قصد فرار میکنند که تو پای دوست طرف را می گیری و به زمینش میزنی. با 110 تماس میگیرید. دوست طرف که سابقه دار هم هست از دو جا پایش شکسته. بعد از اینکه پول گچ گرفتن پاهایش را میدهی یک راست بازداشتش میکنند. ساعت 3 شب در کلانتری سرباز وظیفه «اصغری» به تو میگوید که بابت شکستگی پای دزد باید 15 میلیون تومن دیه بدهی احتمالا. پرس و جوهایت همه بر صحت گفته ی سرباز وظیفه «اصغری» تاکید میکنند. داغان به خانه بر میگردی و برای در امان ماندن از سرمای شب اسفند ماه تصمیم میگیری که شیشه ای را که دیروز خریده ای وصل کنی. سوراخِ زوارِ قاب پنجره، کج مته خورده و برای داخل رفتن پیچ به زور بیشتری نیاز است. پیچ گوشتی را محکمتر فشار میدهی که شیشه از وسط به دو نیم میشود و نیم بالایی روی گردنت می افتد و شاه رگت را میزند و خون و شاش انباشته شده در بدنت به بیرون فواره میکند. هن هن کنان کف اتاق؛ وسط کتاب هایت دراز میکشی و سرت را روی کتاب «قرار داد اجتماعی» اثر «ژان ژاک روسو» میگذاری و با نگاهی به سقف اتاق منتظر می شوی که مرگ بیاید.
یک هفته بعد پیک موتوری، برگه ی احضاریه دادگاه را جهت شکایت دزد پا شکسته به درب منزل مجردی ات می آورد و جنازه ات را که کرم زده پیدا میکند و از بوی تعفنت، تفی روی جسدت می اندازد.
همین.
تقدیم به رفیق

۱۳۹۳ بهمن ۲۲, چهارشنبه

سیب شور



تردید بدترین ترس من بعد از فراموشی محسوب میشه. و امروز این ترس سایه ی خودشو انداخته روی زندگیم. تردیدها هیچ وقت دست از سر من بر نمیدارند. تردید ماندن و رفتن، تردید ادامه و سکون، تردید گفتن و نگفتن، تردید تردید تردید...
تصمیمات در نهایت آن چیزی نیستند که بد باشند و معمولا من از پس خودم بر میام، اما در این بین تردید ها رنج آورند. فرسایش حاصل از تردید پنجه می کشد بر روی حتی خواب هایت.
خواب های آشفته با شخصیت هایی که دوستشان نداری و آنها که دوستشان داری دورند و دور می شوند. و تو تردید داری در صدا زدن. 
خواب ها...
پایانی ندارند.
نمیتوانی انتهای هر خواب را روشن کنی. معلقی در خواب هایی که چهره ها را همچون خدایان باستان در برابرت صف میکند.
حرف های تکراری خوابها...
خواب شیرین ترین لذت زندگی من نیز مقاومت میکند در برابر خواب بودنش. 
پلکت میسوزد. ترس از بر هم گذاشتن پلک ها و فرار واقعیت از دست وهمِ خواب، مقاومت در برابر خواب بالا میبرد. در برابر خواب اما چاره ای نیست جز ارضاع شدن از این لذت خیالی.
چشم میبندم و خود را می سپارم به آغوش اوهامی که دوستشان ندارم. تردید ها می آیند. مثل گرد می پاشند توی صورتم. صداهای آدم هایی که را مرددم میکنند با صدای گنجشک های درخت رو به روی پنجره اتاق یکی می شوند. صدای همه همه پرنده ها عصبییم میکند. از بین نرده ها رد میشوم و میروم بالای درخت تا سر گنجشک ها را با دست بکنم. گنجشک ها که میدانند چکار میخواهم بکنم همه با هم پرواز میکنند و روی سقف آپارتمان رویه رو می نشینند و با هم میرقصند. من هم شروع میکنم. می رقصی توی تاریکی میرقصم توی تاریکی با صدای آهنگ گوشی موبایلی . برق رفته . پرنده ها از خشم سیاه می شوند و بزرگ. می آیند روی سرم و دسته جمعی می چرخند. از درخت سر می خورم پایین و توی کوچه سوار بر فیل بزرگی که دارم فرار میکنم. ابابیل ها سنگ ها را رها میکنند روی سرم. پناه می برم به مکعبی که توی پرسپکتیو افتاده . سنگ ابابیل ها میخورد به مکعب و سوراخش میکند. نگاه می کنم از توی سوراخ میبینم ایستاده کنار رود و دارد لباس هاش را تند می پوشد. مرا که میبیند خجالت می کشد. سرخ شده. تمام بدنش خیس است. میلرزد. می لرزد و سیب گونه هایش می افتد توی آب. آب بالا می آید. میترسم. میدوم روی کوه. آب بالا می آید، خیلی. گریه میکنی و آب شور میشود. سیب شور می شود. گشت ارشاد می آید گیر میدهد به بدن خیست. 
گشت توی گریه ات غرق می شود. از آن بالا، روی کوه میبینم که آب دارد غرقت میکند. کش می آیی بزگ می شوی. آنقدر که آب تا پهلوهایت بیشتر نمی رسد. از پشت کوه آواز کردی میخوانند. تو میخواهی کردی برقصی، نمیدانی چطور و بور میشوی. 
ابابیل ها پیدایم میکنند، قسمشان میدهم به سیب شور. همه میروند روی درخت می نشینند. برق می آید و تو انکار میکنی که داشتی میرقصیدی. مهتابی های توی راهرو تک تک روشن می شوند. چشمک می زنن. من که میبینم ابابیل ها حرف نمیزنند فرار میکنم توی راهرو. مهربانی از روی پله ها هولم میدهد. از آخرین پله که از قطر نویفرت هم بیشتر است پرت می شوم پایین. چراغها چشمک میزنند. ته راه رو پرت می شوم توی نور. ابابیل ها نشسته اند روی شانه هایت و ساکتی. 
تردید میکنم که بگویم یا نه...
تردید مثل گردی سیاه می پاشد توی صورتم. نفسم تنگ میشود. سرفه میزنم. طعم شیرینی سیب را توی گلوم حس میکنم. نفسم میرود. از توی رخت خواب بلند میشوم. سرفه میزنم تا نفسم که گیر کرده را باز کنم. نمیتوانم نفس بکشم. بالا میارم روی فرش. کبود شدم. پنجره را باز میکنم. نرده ها را فشار میدم. فکر میکنم نرده ها هستند که اجازه نمیدن نفسم برگرده. دوباره بالا میارم. نفسم باز میشه. کنار دیوار میشینم. و سرفه میزنم. خیسم عرقم. هوای سرد میخزد توی اتاق. از کنار گردنم میگذرد و خنکم میکند. بوی ادکلن مکسی از هوا میاد. سرد ولی قدیمی...

۱۳۹۳ بهمن ۱۷, جمعه

نما کامپوزیت زندگی


1. باید خوابم رو تنظیم کنم به گمانم خواب از 11 تا 6 خواب مناسبی باشه
2. نیم ساعت ورزش هم خوبه
3. یه بطری آب معدنی هم باید با خودم ببرم سر کار
4. خواندن روزنامه ها و اخبار رو باید منظم کنم
5. سر زدن به شبکه های اجتماعیم باید کنترل شده باشه
6. باید یه لیست از شماره تماس ها رو سامان دهی کنم که در ماه باهاشان تماس بگیرم. لیستی از دوست و فامیل و آشنا
7. باید بیشتر به فکر اهل خانه باشم
8. به جای نوشابه و آبمیوه های پاکتی باید آبمیوه طبیعی بخورم
9. هر جا باشم نهار رو خانگی بخورم نه غذای بیرون
10. نمک حذف
11. یکی دو تا فیلم در هفته باید ببینم
12. سعی کنم در ماه دو تا کتاب بخوانم
13. مسافرت
14. عادت کردن به نظم مالی خیلی مهمه
15. اتوبوس 200 تومنی از تاکسی 1000 تومنی بهتره
16. عکس گرفتن
17. نوشتن کارهای فردا و یادداشت برداری از کارهای امروز
18. زبان و نرم افزار
19. همه اوقات برای آموختن مناسبه حتی تو جهنم
20. شنا
.
.
.
این لیست رو میشه برای تولید یه فرایند مناسب در زندگی ایجاد کرد. میشه باهاش یه تحرک عمده در زندگی راه انداخت. اما خب موضوع اینه که این تحرک بیشتر از چند هفته یا ماه طول نمیکشه
امروز داشتم انیمیشن لگوها رو میدیدم. لوگو از یه نظم مودولار تبعیت میکنه. و قهرمان داستان بر علیه این نظم میجنگه.
با خودم فکر کردم که ایجاد نظم های مصنوعی چقدر میتانه ما رو در جهت خوشبختی حرکت بده؟ آیا اگه ما در هفته یک بار به استخر بریم آدم های خوشبختی هستیم؟
اگه نمک نخوریم چی؟
به نظرم مسئله درونی تره. ما عادت کردیم به پوشاندن نماهای تخریب شده زندگیمان. ما همیشه با کشیدن رو کش بر روی این نماها سعی داریم دروغ بزرگ را پنهان کنیم. نماهای چرک خانه هامان را کامپوزیت میکنیم، کنکور را برای پنهان کردن فاجعه علمی مدارس اختراع میکنیم و در جای دیگر فکر میکنیم با این نظم های نمایی میشود ساختمان زندگی را که در حال ویرانیست نجات دهیم.
ما به آشوب نیاز داریم. همه ما پر از هورمونهایی هستیم که در کاهو و گوجه و مرغ به مواد غذاییمان اضافه میکنند پر از کلر آب صبح گاهی، پر از پارافین های روی میوه ها و روغنهای لبنی. زندگی با بیسکویت و پفک و چیپس و آب معدنی... زندگی در محلاتی که شبیه کارگاههای ساختمانی هستند پر از ریزگردهای بوکسید سیمان...
در این میان باید چنگ بزنیم به آنچیزهایی که حیات را برایمان لحظاتی لذت بخش میکنند یا اینکه آشوب کنیم در برابر تمام این وضع
نماهای مصنوعی با اولین باران اسیدی اگزوز ماشینهامان از بین خواهند رفت

۱۳۹۳ بهمن ۱۵, چهارشنبه

کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند

























آدمیست دیگر، گاهی وقتها هم کم میآورد. خالی میکند.
هیچ چیز برای من قدر آگاهی داشتن از وضعی که در آن هستم مهم نبوده. اینکه مقیاس خودم و مختصاتی که در آن حاضرم را شناسایی کنم.
این به این معنی نیست که در زندگیم هیچ وقت گند نزدم اما به این معنیه که دقیقا  نسبت به تضاد هایی که زمان های خراب کاری گرفتارشانم کاملا آگاهم. این وضعیت برای من چند ویژگی دارد اول اینکه در اکثر اوقات واقفم که چه فضاهایی در گیر تضاد هستند. دوم اینکه متوجه تضاد ها ، ناسازگاری ها و اشکالات منطقی در افکار و اعمال و گفتار خودم و دیگران هستم. میدانم گاف های هر سیستمی دقیقا در کجاهاست.
وضعیت منفی در چند جا شکل میگیرد. من به واسطه این شکل از رفتار به صورت کاملا پیچیده ای به جدال با مسائل مشغول میشوم. بررسی اجزا و تحلیل تک تک فرایندها کلی زمان بر میشود. به مواجهه و جدال و بازی دائم با محیط و یک جنگ فرسایشی حتی با احساسات آدم های اطرافم وارد میشوم. در کارهایم حتی به احساسات و تعلقات آدمها کاملا واقفم و نمیتوانم آنها را نادیده بگیرم. تقریبا حتی اگر نتوان وضع را توضیح دهم اما میدانم هر تضادی و هر معذوریت فردی دقیقا از کجای گذشته یک فرد ممکن است پیدایش شده باشد و برای همین احساسات آدم ها برای من به شدت مهم است. فرسایش دائم در روش من کاملا خودش را نشان میدهد. انرژی اولیه ارائه طرح ها و برنامه ها در نهایت به سرخوردگی منجر میشود اما کاملا میدانم که تنها مسیر عبور از راه درست همان برنامه ها هستند.
مچ کردن تمام این وضعیت ها تقریبا امر محال است و در صورت وارد شدن به واقعیت بخشیدن به این امر محال صرف هزینه و وقت فراوانی را میطلبد. به اینجا که میرسی که میدانی چه کاری اشتباه است و درست انجام دادنش از چه راهی میگذرد و نمیتوانی و در اکثر اوقات محیط توانایی همراهیت در انجام کار درست را ندارد ، خالی میکنی، تمام می شوی...
در دو ماه گذشته من دائم در این فضای گیر کردن و تمام شدن دائم حضور داشتم، تحمیل های محیطی و مقاومتش در برابر تمام بازی هایی که برای اصلاحش برنامه ریزی میکنی.  این حجم از مقاومت غیر قابل تصور است. امشب دوستی ضربه نهایی را زد و من ماندم. حس کردم این همه صرف هزینه عمومی کردن در نهایت چکار میکند با من...
این شعر شهریار به هوشنگ ابتهاج خاطرم آمد که:
سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه
خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز
دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه
آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه
دور سر هلهله و هاله شاهین اجل
ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه
کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه
بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه
ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه
گر رهایی است برای همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه
ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه
مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چه
شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه

۱۳۹۳ بهمن ۱۱, شنبه

درخت بودن



همواره نظاره گر بودن در من شعف خاصی رو ایجاد میکنه. اینکه در کناری ساکن و ثابت بایستی و در گذر زمان نگاه کنی. به آدم ها، خانه ها و حوادث نگاه کنی و با لبخندی راهیشان کنی تا از کنارت بگذرند.
برای همینم از درخت بودن لذت میبرم. اینکه ایستاده باشی و سایه ای بگسترانی و بیایند در زیر سایه ات لحظه ای را با تو شاد باشند و بروند و تو باز بایستی برای شادی دیگری. کنارت روی سنگی که دوست توست احتمالا، بنشینند و شروع کنند با تو که درختی حرف بزنند و فکر کنند که تو نمی شنوی ولی تو لبخند بر لب داری و آرامشان می کنی. با صدای شاخه هایت، با نور بازی های برگ هایت، بفهمانی که چه شادی لذت بخش تر از خنکای این سایه که زیرش نشسته ای. و سنگ کم حرف تر از تو و پیر تر از تو نگاهت می کند که رفیق این هم می رود...
خانه ها هم دوست دارم. کهنه هایش را بیشتر دوست دارم. آنها که مانده اند و روایت گر به نظاره نشستن آدم ها هستند. آنها که تعریف میکنند از آدم ها.
میایند کمی در کنار آجرت می مانند و میروند. گه گاهی دستی بر تنت می کشند و رد می شوند و تو می شنویشان.
می آیند کمی در کنارت، زیر سایه ات می مانند و تو شادی از اینکه راهشان را پیدا می کنند و شاید شاد می روند.
و تو میمانی...

۱۳۹۳ بهمن ۶, دوشنبه

مثه یه مایع لزج و تاریک...


داره سخت می گذره. واقعا سخت می گذره. نمیدانم چرا...
حس آدم گم شده را دارم. 
خاله تعریف میکرد که یه بچه رو دیده که وسط پاساژ ستاره تو قشم از چپ میرفته راست و می دویده و گریه میکرده و داد میزده که من گم شدم.
گم شدم...
گم شدم...
گم شدم...
وقتی اینو تعریف کرد افتادم یاد گم شدن خودم توی بچگی. گوشه ای ایستاده بودم و خیابان رو نگاه میکردم و گریه میکردم. یک دفعه همه چیز غریبه شد. همون موقعی که فهمیدم تنهام همه چیز غریبه شد. تنهایی وحشتناکی بود.
شما تجربه نکردید اما من تجربه گم شدن را دارم. بچه که بودم یک بار توی بازار گم شدم. هیچ وقت تا این حد ترس در وجودم رخنه نکرده بود. ترس در لا به لای تک تک سلولهای بدنم جاری شده بود. مثه یه مایع لزج و سیاه که آرام آرام پیش میرفت دور تا دور هر سلول را میگرفت. هر چقدر این پیشروی بیشتر میشد، ذهن من هم نسبت به آینده بدون پدر مادرم تاریک تر میشد. بعد فشار روحی بالا رفت و زدم زیر گریه. 
مایع لزج تاریکی که تمام زندگیت رو میگیره. مثله یه بخار تاریک میشینه رو مغزت. کم کم از کار میافتی. تبدیل میشی به یک ماشین که صبح ها با چشم های پف کرده بلند میشه، چیز زیادی از محیط نمیفهمی. مثه یه اسیری از اطرافت دل میکنی.
گم میشیم و این مایع لزج سیاه آرام آرام فضاهای خالی بین زندگیت رو پر میکنه. کرخت میشی. لزج میشی. ساعتها به یک نقطه توی تاریکی اون دور دورها میخ میشه نگاهت.
گم شدم...
مثه یه مایع لزج و تاریک...
عکس: از 1x.com

۱۳۹۳ بهمن ۳, جمعه

تُــــــــمِـــمُـــــــرغ همان تخم مرغ است


[بگی می گوید هفتاد یک سال کم، سن دارد، وقتی از او می پرسم خانه ات کجاست، می گوید لانه ی مرغ ها و بعد ادا در می آورد و قد قد می کند]

بَگی، تخم مرغ فروشی است که تبدیل به نشانه ای در کرمانشاه شده.
با تمام صدای گرفته اش با تمام طنازی ها و حاضر جوابی هایش با همان کت سورمه ای وارفته اش و آن پیراهن کنه و سبد سیمی تخم مرغ هایش، بخشی از خاطرات ما دهه شصتی های کرمانشاه است که با توپ دو لایه پلاستیکی و دروازه ای به پهنای فاصله تیر چراغ برق و دیوار خانه آقای «یوسفی»، خودمان را می کشتیم تا آنکه صدای مبهم آشنایی میگفت: تمـــمــرغ، که یعنی تخم مرغ!
بَگی که رد می شد بازی تعطیل بود و ما سرگرم سر به سر گذاشتن بگی می شدیم.
ما: بگی تخم خروسم داری؟
بَگی: برای زیر بابات می خوای؟
بَگی نهار چی داری؟...
و هر جواب بَگی شلیک خنده ها ما را به همراه داشت. جالب آنکه این سوال و جواب ها همیشه یک چیز بود اما بگی و حاضر جوابی اش چیز دیگری می نمودش.
این ماجرای سوال های تکراری ما بود و جواب های بَگی از سر بی خیالی و آشنایی. آنقدر بیخیال و آنقدر آشنا که انگار تا همین دیروز در خانه ی تک تک ما ساکن بوده و تک تکمان را به اسم کوچک می شناسد. بگی را تمام مردم کلان شهر کرمانشاه می شناسند چون قدم می زد و قدم می زد و تخم مرغ های محلی اش را جار می زد.
شاید اگر در کشوری دیگری بود، بگی مجسمه ای داشت چرا که جزیی از خاطرات مشترک تمام ساکنین یک شهر بشمار می رفت. اما کدام خاطره؟ کدام شهر؟ شهری که ویران شد خاطراتش هم به آوارهایش می سپارد...
خیلی وقت است بَگی را ندیدم
راستی از این پیره مرد قدم زن و تخم مرغ هایش کسی خبر دارد؟
عکس: بگی، محل: خیابان بهار کوچه شیرزادی/ از خودم


۱۳۹۳ دی ۲۲, دوشنبه

در جستجوی زمان دست رفته












هر چیزی زمانی داره که اگه بگذره، گذشته و راه برگشتی نیست.
باید سر وقتش بچه بازی رو بزاری کنار و مستقیم دست به عمل بزنی و تعارف نکنی. باید بگی اون چیزی رو که باید بگی.
اولین شرطش تکلیف روشن بودنه. آدم باید با خودش تکلیف روشن باشه. باید بدانه از زندگی چی میخواد. باید بدانه که میخواد با باقی مانده زندگیش چیکار کنه. یه وقت نشه که سر صبحی از خواب بیدار شه و با این سوال مواجه بشه که: «خب که چی؟» بعد ساعتها و روزها و ماه ها و سالها به سقف خیره بمانه و براش جوابی پیدا نکنه. اگه اینطوری شد وضع خرابه.
اصلا اولین ارتباطی رو که باید منکرش بشی ارتباط با سقف اتاقته. سقف اتاقت که بالای تخت خوابته یا سقف اتاقت که بالای میز کارت موجوده. اینها فاحشه هستند نباید باهاشون وارد رابطه بشی. زندگی خورن. همه «که چی» های عالم از همین سقف ها شروع میشه. باور کن. همین هیتلر هم از همین جا شروع کرد که یه صبح از خواب بلند شد و بعد از رابطه با سقف اتاقش پرسید «که چی؟»
وقتی سقف اتاقت وارد زندگیت شد دیگه هیچ وقت معلوم نمیشه قراره با باقی مانده زندگیت چکار کنی و هر روز صبح یک روز از باقی زندگیت رو از دست میدی. خب از اون طرف ماجرا هم زیاد مهم نیست باقیش کجا میره و بابت رفتنش هیچ وقت حسرت های آنچنان نمیخوری. مثلا فکر میکنی به اینکه اگر اون چیزها را بدست می آوردی، چه چیزی آنچنان فرق میکرد که الان نکرده. مثلا چه فرقی بود بین دانشگاه صنعتی شریف و کاردانی انتخاب هفت تکمیل ظرفیت دانشگاه آزاد اسلامی واحد سنندج انتقال به دانشگاه آزاد اسلامی واحد کرمانشاه؟
اون موقع که هنوز «که چی» ت رو نپرسیدی، سر در دانشگاه تهران از این ور دلت میره تو از اونورش میاد بیرون و له له میزنی برای حضور توی اون پنجاه تومنی واقعی، ولی وقتی پرسیدی که چی...
آره ...
راستی گفتم بهت که از سن چهل سالگی به بعد روزانه چند میلی گرم از ماهیچه ها تحلیل میرن؟ نگفتم؟
خب حالا که نگفتم پس بیخیال چون هنوز ده سال دیگه باید بری. ولی خب به فکر اینم که گفتی.
همین که گفتی از دستش دادی.
می دونی چیه تو همیشه خودتو توی دو راهی قرار میدی. یه ور این دو راهی اخلاقیهفقط مشکلش اینه که اونورشم اخلاقیه. همیشه میمانی و آخرش ترجیحت این میشه که از خودت بگذری.
تصمیمت این میشه که بگذری. میری تو فضا... می ری تو خلا... معلق...
میگذری و منتظر زمان میمانی. زمانی که تند میره اما تمام نمیشه. و تو که هیچ وقت نمی خوای زبانتو توی دهانت بچرخانی و بگی او چیزی رو که باید بگی. انقدر حرفت رو نمی زنی که علاقه ت تبدیل به روزمرگی می شه و از یادش میبری. نه از یادش نمی بری، بیخیالش میشی. فکر میکنی که علاقه ها وضع خوشایند زندگی کنونیت را معمولا به فاجعه می کشانند. مثلا خریدن یه ماشین گه میکنه توی وضع کنونی روند و تو در برابر این مواجهه جدید سخت احساس ضعف میکنی ولی به روی خودت نمیاری.
منطقی ترین رفتار کسی که «که چه» ی زندگیش رو مثه قلاده انداخته دور گردنش اینه که وقتی که اینطوری شد بیخیال مواجهه و علاقه میشی.
بر میگردم همون  اول. هر چیزی زمانی داره که اگه بگذره، گذشته و راه برگشتی نیست. جبران علاقه ای که تبدیل به مواجهه دهشتناک با روند عادی زندگی میشه، سخته. مثلا ماشین مال 20 سالگیه اگه نداشتی از علاقه تبدیل میشه به فاجعه. بعد گواهی نامه ش و خودشو و مدلهای مختلفش، میشه ابزاری برای پنجه کشیدن روی روح و روانت  توی سی سالگی چون هیچ وقت توی 20 سالگی نگفتی که بابا یه بار بده ماشینو تا خانه بیارم...

اولین شرط همه چیز تکلیف روشن بودنه. یا باید مثه گاو از این ور دنیا بیای تو و مثه خر از اونورش بری بیرون و این وسط فقط فرایند گاو به خر تبدیل شدن رو طی کنی، یا همون اول بهش فکر کنی و تکلیف روشن بشی و نزاری «خب که چه؟» دنبال زندگیت راه بیافته...
عکس: 1x.com

۱۳۹۳ دی ۱۱, پنجشنبه

می خواست که بماند


























موز توی پنجره آشپز خانه بود. هوس کردم که یکی بردارم. دستم را بردم طرفش. موزی را گرفتم که از دسته جدا کنم. فشار که دادم نرمی موز را احساس کردم. حس کردم میخواهد هنوز بماند. بی خیالش شدم. باید می ماند. توی آشپزخانه دوری زدم.
در یخچال را باز کردم و سیبی که شسته شده را برداشتم. سفت بود. مثل دوران کودکی. هنوز تغییر نکرده بود. افتادم یاد قاچ های سیب گلاب شناور توی لیوان بزرگ شربت بهار نارنج. ریحان ها. بعد سرمای سرامیک های کف آشپزخانه، تابستان  را از خاطرم برد.
زمستان هایی که مادر سیب های سرخ را پوست می گرفت یادم آمد. کنار رادیاتور می نشستم کنارش و نگاه دستش میکردم. انقدر با حوصله این کار را میکرد و پوست ها را باریک و نازک می چید تا به اصرار من با پوست سیب طرح گل رز درست کند.
سیب سفت بود.

۱۳۹۳ دی ۲, سه‌شنبه

امروز





















چند روزیست اهل بیت ما رفته اند مسافرت و چند روزی دیگر نمی آیند. این جناب کمترین با خودم تنها هستم. 
موقعیت های تنهایی برای من معمولا موقعیت های دلچسبی هستند. راستش من حتی با خودم هم حرف نمیزنم در این وضعیت ها. حتی آواز هم نمیخوانم. آن کارگردانهایی که فیلم میسازند که طرف با خودش تنهاست و دارد آواز میخواند، اصلا تا بحال تنها نبودند با خودشان. آدم وقتی تنهاست حتی روزه سکوت میگیرد. بعد آدم فکر میکند. به همه چیز. به روند زندگیش. به سالهایی که گذشتند. امروز سر میز برای نهار نشسته بودم. و کم کم غذا می خوردم و حیاط را نگاه می کردم. حیاط ما حتی در زمستان هم گل رز و نسترنش به راه است. یکی دو سه تایی گل همیشه هست که آدم نگاهشان کند و نگاهت کنند. پرده ها را کنار زده بودم تا نور از بین آپارتمانها جا خالی بدهد و بخزد توی خانه. به نور معتادم. نباشد از بین میرم. صدایی نمیامد. لذت بخش بود. نه منتظر سوالی بودم نه دلهره این را داشتم که با حرف زدن، فضای خالی بین خودم و دیگری را پر کنم و سکوت را بشکنم. 
جعبه جادو هم چند روزی رفته مرخصی. به گمانم کلی خوشحاله از هم خانه بودن با من.
عصر فکر کردم انگلیسیم ضعیفه، رفتم و کتابی خریدم. کم کم نشستم به خواندنش. از این استیج ها. خوشم آمد. به فکر شدم که ادامه بدم. تصمیم گرفتم که نوشته هام را هم سامان بدهم. گشتی زدم و فکر کنم به نتیجه وان نوت رسیدن نتیجه خوبی بود. در حین لباس انداختن توی لباس شویی داشتم به پوشه هایی که برای وان نوت نیاز دارم فکر می کردم و به اینکه وبلاگم را چطور به آدرس جدیدی انتقال بدم. 
حس کردم به چند تایی از دوستام زنگ بزنم ولی گذاشتم که اهل خانه برگردن بعد . الان فقط سکوت.
هر بار که تنها می شوم می فهمم که دجستیو یکی از احمقانه ترین بسته بندی های دنیا رو داره و شیر کاکائوی دامداران احتمالا با دوده درست میشه چون بوی سوخته میده.
با سکوت که هستی رو راست می شوی. قمپز در نمیکنی. رو به روی خودت وامیستی به موقعیت هایی که از دست دادنش برایت گران تمام شده اعتراف میکنی . اما خب. نمیشود به جهان اجبار کرد برای موقعیت های کذایی. سا هم نمی اندازد و کهنه نمی شود زخم هایت. مثل این خانه میشوی. ته یک راه. با خودت خوبی، از این ته یک مسیر بودن از این سکوتت لذت میبری. امروز هم میگذرد. در این بین سکوت نقش پاپ را بازی میکند. دو بار دعای پدر مقدس، سه بار سوت، یک بار بیرون رفتن... آمین...

گاهی از آسمان میمون می‌بارد

یک هفته و سه روزه که داریم تعمیرات می‌کنیم. تقریبا همه جام خراب شده. خانه‌مان، ماشینمان، خانواده‌ام، کارم، جسمم، روحم، روانم.......