صبحانه در جمهوری
۱۴۰۳ آبان ۲۱, دوشنبه
گاهی از آسمان میمون میبارد
۱۴۰۳ شهریور ۱۸, یکشنبه
شهر فرودگاهیِ کشور مهاجران
بغل های کوتاه، خداحافظی پر از عجله، کلمه هایی که جاری نمی شوند، حلقه های اشک که می بینیمشان اما فشارشان می دهیم تا منکرشان شویم، نگاه های خیره به سالن، امتداد یک هیاهوی گنگ و جمعیت ما منتظران.
فرودگاه امام را دقیقا همانطور ساخته اند که باید. تحمیل یک خداحافظی فوری میان سوت پلیس راهنمایی رانندگی، هیاهو و عجله و فرصت کوتاهی که برای خداحافظی بدرقه هست.یعنی از کسانی که رویای زندگی خوب نسل ما را به مهاجرت پیوند زدند، تنها انتظار ساخت همین شکل فرودگاه میرود نه بیشتر. فرودگاه امام هیچ جایی برای خداحافظی مسافران و مهاجران با منتظران مانده ندارد. سالنیست برای تعمیق حس حسرت باشندگان منتظر. رویا گویا دقیقا پشت همان خط درب ورود است. از واژه پر طمطراق شهر فرودگاهی، تنها همین درب ورودی سالن پروازها معنای مشخصی دارد.
فرودگاه امام نوستالوژی نسلهای بعد میشود. همانطور که نوستالوژی ما ساندویچ کالباس با نان بلوکی بود، یا دولایه کردن توپ و فوتبال توی کوچه. طی یک سال گذشته دقیقا هر هفته کسی را که میشناختم مهاجرت کرده. کم کم وزن این نقطه از داخل مرزهای کشور دارد سنگین میشود. انقدر چگال که مانند یک سیاه چاله در خود می رُمبَد و ما میمانیم این ور افق رویدادش.
وقتی وزن مفاهیمی چون رویا و حسرت و انتظار و صدها کلمه دیگر را قطار کنی در شهر فرودگاهی کشورت، میبینی که آن ور دیگر ترازویت چیزی نمیماند جز چرندیات واحد مرکزی خبر و خزئبلات شجاعی مهر در برنامه خانواده و زندگی ملال انگیز بی انتهای شهروندانت.
رفتن های این ماه ها، پایان یک سرزمین را خبر می دهند. زمینی که حتی سوخته اش هم به دستان نسلهای بعد نمیرسد.
امیر بعد از یک ملال طولانی رفت. وقتی که میرفت حجم نوشته هایش، وزن کتاب هایش را به هیچ قیمت گذاشتند. وقتی می رفت، تختش زودتر از کفشهایش خراب شد. وقتی رفت که حرفه اش که مثال پویایی و تلاش و تیز هوشی در فیلمهای هالیوودیست، به بنبست یاس و نا امیدی بدل شد. امیر خوشحالم از رفتنت اما یک خداحافظی طولانی طلب تو. ما میمانیم دست به دیوار این مملکت و سر به زیر از صدها سال شکست پی در پی. کتابهات را تک به تک میخوانم.
تنهاییِ دم زندگی
بیست سال قبل از این واقعه، در صبح آذر ماهی و بارانی، پدر بزرگ دیگرم بعد از چند ماه مبارزه با سرطان خون در بستر بیماری در خانه اش مرد. من کنار بسترش تمرین دیکته میکردم که دیدم قفسه سینه اش بالا و پایین نمی شود. شاید آخرین کلماتی که شنیده بود صدای دخترش و مادرم بود که از فداکاری پسری به نام پتروس در هلند که انگشتش را در سوراخ سد فرو کرده بود برایم دیکته می گفت.
زنده باشد مادر بزرگم. او این روزها مریض احوال است. تمام اهل خانه و خانواده گرد هم آمده اند تا در بر دوش کشیدن این بحران خانوادگی سهمی داشته باشند. این روزها پدر و مادرم مضطرب و خسته با آورای از بیماری های رنگارنگ همراه با برادرها و خواهرهاشان، پرستاری مادرشان را می کنند. نگاهشان که می کنم رنجم می گیرد. زندگیی که وقف ما و خانواده اشان کردند. آنها هیچ دوستی ندارند، به هیچ گروهی تعلق خاطر ندارند و در هیچ نهاد مدنی عضو نیستند. دو سال پیش که من به عنوان آخرین عضو خانواده از آنها جدا شدم، آنها تنها شدند. با هم پیاده روی می روند با هم صبحانه می خورند برای هم خانه را تمیز می کنند و غذا می پزند، مرهم دردهای همدیگر می شوند و تنهایند با سکوت ممتد خانه مان.
پدرم نزدیک به چهل سال کارمندی کرد. مادرم هم بیش از سی سال معلم بود و در تمام این سالها تنها دوستانشان همکارانشان بودند. تنها نهادی که به آن تعلق داشتند محل کارشان بود. در فقدان نظام آموزشی و پرورشی سازمان یافته و با سیستم بهداشت و درمان بیمار و لنگیدن وضعیت امنیت اجتماعی مملکت آنها بار مسئولیت تمام نهادها و سازمان هایی که قرار بود به نحوی حامی نظام خانواده باشند را به دوش خود کشیدند.
وقتی لشکر مدارس نمونه و غیر انتفاعی شهر با آن همه هزینه نیز در برابر کنکور یارای مقابله نداشتند این پدر بود که ما را با پیکانش بین کلاس های فوق العاده جابه جا میکرد. کودک بیمارش را بیمارستان به بیمارستان می چرخاند تا دکتر ها نا امید ترش کنند و هر لحظه زندگی اش را در اضطراب آسیبی بود که امنیت خانواده را از بین می بُرد. آنها نمی توانستند عضو هیچ گروهی باشند، نمی توانستند دوستی داشته باشند و راه دیگری غیر از این را حتی متصور شوند. راه دیگری اصولا وجود نداشت.
امروز من از پدر و مادرم صد ها کیلومتر دورم. من به پایتخت مهاجرت کردم و آینده آنها رنجم می دهد. حالشان رنجورم می کند. مادر علی حاتمی را که نگاه میکنم با خودم میگویم که در بیست سی سال پیشِ پایتخت، حتی مرگ مادر هم فانتزی تر بوده.
اخبار را که کنار هم می چینم و پدر مادرم را که نگاه می کنم، خودم را در چهل پنجاه سال دیگر می بینم, چرا باید خیال کنم وضع آینده من بهتر از این است. وضع آشفته امروز نهادها و سیستم ها که به نابودی نظام اجتماع و اقتصاد و سیاست دارد ختم می شود چیزی جز مهاجرت و میانسالی سرگردان و سالمندی دردناک را در برابرت قرار نمی دهد.
ما می مانیم و تنهایی دم مرگمان با سیستمی به غایت نا کارآمد تر از امروز.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پی نوشت: این متن را سه سال پیش نوشتم.
پی پی نوشت: تنهایی دم مرگ نام کتابی از جامعه شناس آلمانی نوربرت الیاس است که در آن با قیاس مردن در عصر جدید با مردن در عصر قدیم، به بررسی فرآیند متمدن شدن می پردازد.
مهاجران سرگردان برج
در سفر پیدایش آمده است که در ابتدا همه مردم به یک زبان سخن می گفتند. در بابل مردمی جاه طلب زندگی می کردند که تصمیم به ساخت برجی بلند گرفتند تا به بهشت برسند، تا نامشان در تاریخ بماند تا برخلاف دستور خدایشان در زمین پراکنده نشوند و در یک جا مجتمع شوند. حکم خدا بر آن شد که در زمین پراکنده گردند و هر کدام به زبانی سخن بگویند و هیچ یک زبان دیگری را نفهمد. حکم الهی بر آنان جاری شد، زبان های مختلف جهان به وجود آمدند و مردم در سراسر زمین پراکنده شدند.
مادر بزرگم بعد از یک ماه درگیری با بیماری در گذشت. زنی سرشار از ذکاوت که تا آخرین لحظات، می توانستی هوشش را محک بزنی. چهارشنبه صبح خبر بهبود حالش را که شنیدم، به همسرم گفتم بار سفر جمع کن که مادر را تا شب نداریم. به تجربه فهمیده ام بهبود ناگهانی احوال، یعنی به روز نرسیده باید محیای پایان یک زندگی باشی.
برای ما که از شهر خود مهاجرت کرده ایم، مرگ عزیزان، تنها حکایت یک ختم نیست. ما، مهاجران، پدران خود را در سرزمین کهنه به خاک می سپاریم و فرزندان خود را در سرزمین نو به دنیا می آوریم. برای مرگ و میر به سرزمین کهنه می رویم و برای زاد و ولد به سرزمین نو. نسل مهاجران، مسافرانی هستند که سفیر و سرگردان در جاده ای که یک سرش هویت مه گرفته ایست و سر دیگرش آینده ای مخدوش، در رفت و آمدند.
تولد، بازی، خانواده، کار، عشق، قانون، جنگ، خانه، شهر، دوست، سفر، وطن و مرگ برای ما مفاهیمی پیچیده هستند که از یک سو با هویت عجین شده اند و از سوی دیگر بار آینده را بر دوش می کشند.
مهاجر کسی است که ماه ها و سال ها طول می کشد که دیگر عادت کند عدس و لپه و گوشت و خوار و بار و آرایشگاهش را به شهر محل هجرتش منتقل کند. در سرزمین کهنه جز والدینت و شاید چند دوست چیزی تو را دیگر به وجد نمی آورد که اگر چیزی بود تو ترکش نمی کردی و آن سرزمین دیگر کهنه نبود. سرزمین نو هم آنچنان خود را غریب می نماید که برای آغوش باز روزها و شبهای شهوت انگیز شلوغ و پر نورش حتی شادمان نمیشوی.
در جاده نور چراغ ها را در شب نگاه می کنی و خاطرات هوش پیرزنی را به یاد می آوری که سرشار از داستان های کهن از سرزمینت بود.
برتولت برشت ادیب آلمانی شعری دارد که شاید برای مهاجری سروده باشد؛
کنار جاده نشسته ام
راننده چرخی را عوض می کند
از آنجا که آمده ام دل بسته اش نیستم
به آنجا که میروم نیز دل نبسته ام
پس چرا بی صبرانه به تعویض چرخ می نگرم.
۱۴۰۳ فروردین ۲۱, سهشنبه
ساختار حقوقی فعلا روزنهای ندارد
➖️اول
دوستانی که من را میشناسند میدانند که من همواره از سیاست صندوق رای دفاع کردم. صندوق رای حقیست که برای کسب آن مبارزه زیادی صورت گرفته و آزادیخواهان زیادی پای آن خون داده اند.
۱۴۰۳ فروردین ۱۴, سهشنبه
ساز ناکوک روشنفکری
دیشب موسیقی نوازی خیابانی با ویولون خود در میدان هفت حوض تهران شروع به نواختن آثار کلاسیک کرد. کم کم مردم جمع شدند و میشد لذت بردن را در چهره هاشان دید. نوازنده میدانست چطور خوب شنیدن را به مخاطبانش عرضه کند.
➖️دوم.
پارسال برای اولین بار سر کلاس جامعه شناسی نشستم نیمه اول را با دکتر کاظمی و نیمه دوم را با استاد اباذری. این دو زمان جز معدود حال خوب کن هايم در خارج از خانه بودند. مخصوصا کلاس استاد اباذری.
این تصویر شب آخر کلاس دکتر کاظمیست که تا دیروقت صرف پرسش و پاسخ شد. هنوز جانی در جنبش #زن_زندگی_آزادی بود و سوالاتی درباره آینده از دکتر کاظمی شد.
➖️سوم.
اینجا نقدی را به دکتر و جریان روشنفکری ایران در جمع مطرح کردم. اینکه بزرگترن و مهمترین مسئولیت روشنفکران در جهان معاصر پسا جنگ، همواره هشدار به شکل گیری فاشیسم و تذکر و جدال با توتالیتاریسم بوده. دو رویکردی که در اندیشه و کار روشنفکران ایرانی فراموش شد. من بخش عمده ای از این فراموشی را به گردن جریان رسانه ای جناب آقای قوچانی میاندازم.
در این سالها تنها یوسف اباذری بود که سخت و پر از چالش در نقدی تند و تیز در سخنرانی پاشایی نسبت به شکل گیری فاشیسم تذکر داد و گویا پیامبر گونه امروز را پیش بینی کرده بود.
آن سالها همه به مذاکرات هسته ای امیدوار بودند و فقط کمی بیش از یک سال از استقرار دولت روحانی گذشته بود. گروهی در اندیشه بازیابی آنچه بودند که در سوم تیرماه ۱۳۸۴ از دست رفته بود و گروهی دگیر به دنبال احیای کارآمدی حکومت بودند. در میانه آن خوشی، نقد اباذری پرچم عزای بی خود و بی جهت بود برای همین هم تمام حاضران تیم برندگان شادمان، از محمد رضا جلایی پور تا محمد فاضلی، اباذری را یا نقد یا تحلیل کردند تا آنجا پیش رفتند که روزنامه نگارانی مانند یزدانی خرم از جهان نو گفتند که اباذری در برابر امر نو می ایستد و به آن آگاه نیست. اندیشه پویا برایش ویژه نامه منتشر کرد و تیم قوچانی و بعدها نشریاتی مانند قلم یار و فرهنگ امروز که همه یک منشا دارند، اباذری را نقد کردند.
➖️چهارم.
اما کمتر از یک دهه طول کشید تا معلوم شود که اباذری بیراه نگفته.
ما امروز بر یک بند لرزان راه میرویم که یک ورش توتالیتاریسم است و ور دیگرش فاشیسم. دو صفحه دستگاه پرسی که استخوانهای جنبشی اجتماعی که میرفت سرنوشت نیمی از انسانهای این مملکت را تغییر دهد، در فشار خود خرد کردند.
حالا امروز رهبران اپوزیسیون، خارج نشینهایی هستند که حتی اگر رژیم مطلوبشان هم سرکار بیاید، احمدشاه وار میل حضور در این کشتی در حال سقوط را ندارند و تئوریسینهای حاکم هم از بهشتی و مطهری به رائفیپور و ثابتی سقوط کرده که نه رمبیده و آوار شدهاند.
در میانه این ابتذال، گروهی از روشنفکران همچنان رو به سوی حاکمان حرف میزنند تا شاید در میانه ثبت تاریخی گفتههاشان، گوش شنوایی برای خلق توتالیتاریسم کارامد بیابند چرا که "کارآمدی و رفاه و از آن مهمتر توسعه مهمتر از آزادی است" و گروهی دیگر لب بر تذکر به راهی که جامعه به سمت فاشیسم میرود بستهاند و امور را با فانتزی سامان میدهند.
این وضع خوشبینی را از نوشتار میگیرد اما در نهایت باز تسلیم یک دوگانه می شویم که این بند یا پاره میشود یا روشنفکران ایرانی در زمانهای که روشنفکری توسط راستگرایان یک فحش با کلاس برای حذف رقبا محسوب میشود، با خلق فضا و پرداخت هزینه، این بند را به پلی برای عبور تبدیل میکنند.
۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۹, سهشنبه
بیمارستان طوبی
۱۳۹۵ مهر ۴, یکشنبه
چشم در برابر چشم

۱۳۹۵ شهریور ۳۱, چهارشنبه
گوشت را به زمین بچسبان
از آنها که گوشَت را بچسبان روی آسفالت و صدای مجرای زندگی را آن زیر بشنو، بعد آن زیر جماعت داغان از تمام کشور توی ایستگاه مترو جمع شده اند و مجرای زندگیشان به باریکی نخ دندان است. مثل ایستگاه آزادی؛ یک مشت آدم نابود توش جمع می شویم؛ مسافرهای ترمینال غرب، کارگرها و سربازهای از مرخصی برگشته که از نام در خور توجه "شادمان" به سمت امام علی تغییر خط می دهند . در هیچ کدامشان سحر خیز باش را نمی بینی، آدم های کامروا نشده در مجرای زندگی قالیبافی.
۱۳۹۴ خرداد ۱۸, دوشنبه
نمی خوابی
۱۳۹۴ فروردین ۱۲, چهارشنبه
بی عکس
گاهی از آسمان میمون میبارد
یک هفته و سه روزه که داریم تعمیرات میکنیم. تقریبا همه جام خراب شده. خانهمان، ماشینمان، خانوادهام، کارم، جسمم، روحم، روانم.......
-
یک هفته و سه روزه که داریم تعمیرات میکنیم. تقریبا همه جام خراب شده. خانهمان، ماشینمان، خانوادهام، کارم، جسمم، روحم، روانم.......
-
نشسته ايم تا مترو از درون آن سياهه ي تاريك بيرون بخزد و ما را ببلعد. ترس ميگيردم. اين جمله را كه هميشه ماهان تكرارش ميكند به خاطرم مي آيد...







